زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

12.6.03



11.6.03



ستايش زندگي


ژانويه 1999
دوست بسيار عزيزم، با سلام.
لطفاً قبل از اينكه از دست اين و آن خودكشي كني، لطف كرده و دست نگه دار؛ تا من يكي را پيدا كنم كه گيرنده نامه هايم باشد و ضمناً آنها را با همان اشتياقي بخواند كه تو ميخواندي. پس از آن هربلائي ميخواهي ميتواني سر خود بياري و يا حتي سر آنهائي كه مايلي از دستشان خلاص گردي. اصلاً چطوره كه اول اون يا اوناي ديگه را خودكشي!!!! كني، بعد اگه كماكان مصمم باقي ماندي، بلائي سرخود بياري؟

باري، از ساعت 5،30 صبح بيدارم و مثل ارواح در تاريكي پرسه ميزنم. ترديدي نيست كه در طبيعت هر روحي جسمي رو يدك ميكشه. فكر ميكنم ارواح از ماندن در تاريكي خسته شده و از طريقي در جسم امثال من و تو حلول مي كنند. – البته در مورد تو ترديد دارم كه فقط يه روح حضور داشته باشه. با توجه به اعمالي كه بعضاً به تو تحميل ميشن، فكر مي كنم كه ارواح مشكوك و مخفي ديگه اي نيز درونت حضور دارن و شايد لازم باشه از تله اي مثل تله موش استفاده كرده و آنها رو سر بزنگاه شكار كرد –

باري، روحي كه در من جاخوش كرده، منو از كله سحر تا حدود ساعت هفت و نيم صبح به ميهماني عجيب و غريبي برد. اين مهماني همان كنگره سازمان بود و روح من در تمام اين دوساعت اخير داشت در مورد ساختار سازمان، گذشته و حال و آينده اعضاء و غيره سخنراني ميكرد. شايد در فرصتي ديگر ازش آن سخنراني رو بگيرم و يا يه نسخه ضبط شده اش در مغزم رو برداشته و از روش تايپ كنم و اگه خواستي براي تو هم بفرستم. خلاصه اين روح ما رو همينطور سرگردان در وسط اتاق نگه داشته و يا با قدم زدن، به گوش دادن فرمايشات عجيب و غريب خود واداشته بود.
ديگه حسابي از دستش كلافه شده بودم. ازش خواستم اگه ميشه يه آنتراكتي بدهد. و اون هم بيكار ننشسته و يكي از فانتزي هاي لوندم رو برام احضار كرد. فانتزي مربوطه ابتدا با ناز و ادا و اينها شروع به استريپ كرد و با اينكارش انگار كه از هرگوشه و كنار بدنم هويج دربياد، شروع كردم به باد كردن و كج و معوج شدن. بعضي از امحاء و اعشاء ما كه انگار نه انگار ما مالكش هستيم، شتابزده از جاش بلند شده و نه سلامي و نه عليكي، همينطور زل زده به صحنه.
راستش بي خوابي ديشب حوصله اي برام نذاشته بود. و از طرف ديگه خسته بودم. با اينهمه در يك لحظه استثنائي به چشمان فانتزي ام چشم دوختم. در نگاه به اون هرچه بيشتر دقت مي كردم، بيچاره سريعتر رنگ و رويش را مي باخت و آهسته آب مي رفت. ياد حرفهاش افتادم و رفتارش با اين و آن. اين فكر عجيب و غريب به سراغم آمد كه انگار اون براي مضحكه كردنم گاهي بسراغم مياد و اساساً علاقه اي بهم نداره. واسه همين شروع كردم به طرح سوالاتي براش. اونم كه اصلاً واسه يه كار ديگري به ذهنم وارد شده بود، حوصله اش سررفته و جوابهام رو درست نميداد و گاهي هم تند ميشد و فرياد مي كشيد. خلاصه كارمان به دعوا كشيد و اون واسه اينكه كون منو بيشتر بسوزونه، جلوي چشم من و در ساختار ذهن من با يه نفر ديگه روهم ريخت و همينطور مشغول عشق بازي بودند كه من در چشم بهم زدني اونو محوش كردم. انگار نه انگار من خالقش هستم؟!

احساس خوبي بهم دست داده بود كه حتي به فانتزي هايم اجازه نميدم كه بخوان با من رابطه اي از روي ريا و دروغ داشته باشن. خلاصه همينطور در حال دادن دسته گل به روحم بودم كه باز به ياد حرف هاي ديشب تو صحبت هايت در مورد خودكشي افتادم. باز هم اخلاقم عوض شد. بخودم گفتم: بهتره كه از اين فرصت هچل هف استفاده كرده و نامه اي برايت بنويسم. هرچند ميدانم كه اثرات دعوايم با فانتزي و خستگي جسمي و متعاقباً روحي ام بخاطر كم خوابي حتماً تاثيراتي روي اين نامه خواهد گذاشت.

-همينطور كه دارم اين ها رو مي نويسم، ازپنجره به بيرون نگاه مي كنم. برفي سبك در حال باريدن هست. خداوندي خدا را در نظر بگير كه ان و گه طبيعت حسابي قاطي شده. چند روز پيشتر از اين در اسپانيا برف باريد. جائي كه گرماش در زمستان شهره خاص و عام هست. در حاليكه اينجا حدود هيجده درجه بود. من كه ديگه منتظر نمودهاي معين طبيعي در فواصل رسمي فصول نمي مانم. كه مثلاً تو تابستان آفتاب داشته باشيم و در زمستان برف بياد. هرچه پيش آمد خوش آمد.
كلاغي با قارقارش حواسم رو پرت كرد. نميدونم دنبال چي ميگرده. از كله سحر بالاي درختي روبروي خانه ام و درست روي بالاترين شاخه اش نشسته و اگر چه يه طرف ديگه رو داره نگاه ميكنه، اما ميدونم كه تمام حواسش به طرف ساختمان ماست. و زاغ سياه ما رو چوب ميزنه. خدا نكنه كه اگه يه تيكه نون رو در بالكن بذاري، انگار پر سيمرغ آتش زدي، در چشم بهم زدني مياد و نون رو ورميداره. -

بهرحال دارم به اين نكته فكر مي كنم كه چرا ميخواي از خودكشي واسه حل مسائلت استفاده كني. – تو حتي ميتوني دستورات داهيانه منو در اختيار ماندني و يكي دوتاي ديگه از دور و بري هات قرار بدي. چون بنظر ميرسه اونا هم گاهي به خودكشي فكر مي كنند. آخه خودم فكر مي كنم كه من با اين نوشته براشون ارزش قائل ميشم و همين يكي از مهمترين علتي است كه ميتونه براي آدمهاي درگير با مسئله خودكشي مفيد واقع بشه. اينطور فكر نمي كني؟ -
بنظر ميرسه كه بي توجهي و عدم درك متقابل – بالاخص توسط اون طرف – حسابي تو رو كلافه كرده. اي كاش ميشد ميزان انطباق انسانها به هم را درست مثل لباس به راحتي پرو كرد و بعد در مناسبات متقابل قرار گرفت. فكر نكنم ديگه كسي از عدم هماهنگي صحبتي بميان مي آورد.
واسه اينكه بشه فهميد كشتن تن بجاي عملكرد ذهن و روح، كار احمقانه اي هست، هزار و يك دليل ميشه آورد. من كه ترجيح ميدم يكي از آنها رو بكار بگيرم. و اونم اينه كه: زندگي خيلي خوشمزه هست. مگه نه؟ حالا تو خيلي خوشمزه ترش رو ميخواي و شرط ميذاري كه اگه اينطور نباشه من از همين زندگي انتقام گرفته و اونو از بين ميبرم، يه بحث ديگه هست.
بيا روي يه واريانت ديگه فكر كنيم.
فرض كنيم تو در زنداني هستي و در كشوري مثل افغانستان ـ البته فكر مي كنم بهتره افغانستان رو كنار بذارم. چون ميدونم كه تو خاطرات شيريني در افغانستان داشتي، حداقلش آنقدري كه با هم بوديم خيلي حال كرديم – بهرحال فرض كنيم كه در زندان هستي. در آنجا طبق برنامه غذائي كه دارن تو هفته سه بار بهت نون و چاي شيرين ميدن. يكبارش با پنير، يكبار با مربا و بار سوم با حلوا ارده. – ميدوني، اين مثالها از هپروت نيومدن، تداعي سالهاي اوليه زندان در جمهوري اسلامي است كه تو كله ام نقش بسته – خُب، در سه روز ديگه از هفته هم بهت غذاي گرم ميدن. يه بار با مرغ، يكبار با گوشت گاو يا گوساله و بار سوم سوپي كه با ماهي درست مي كنند. هفتمين روز هفته رو هم بخاطر تزكيه روح، بايد روزه بگيري!!؟؟ - حتماً ميگي اين چه تزكيه روحيه كه جسم رو بايد عذاب داد! خُب بهتره بفهمي كه زندان جاي طرح سوال نيست حتي اگه فكر كني كه سوالت خيلي هم منطقي است! –
طي شبانه روز فقط يكبار حق داري كه بري توالت و ازش استفاده كني. در اتاقي كه بنام زندان برات درنظرگرفته اند، حق داري يكساعت قدم بزني و بقيه مواقع بايد رو تخت دراز بكشي و دستان و پاهات هم بسته باشن. – البته بستن دستانت بيش از اينكه معضل امنيتي باشه، معضل اخلاقيات هست!!! –
هفته اي يكبار و آنهم به مدت يكساعت وقت ملاقات داري. از اين امكان مجاز هستي، يكبار با زنت، يكبار با فرزندانت و بار ديگر با دوستانت ملاقات داشته باشي.
روزي ده دقيقه مجازي كه تلوزيون نگاه كني و پنج دقيقه هم به اخبار راديو گوش بدي. از حمام خبري نيست جز يكساعت قبل از ملاقات كه آنهم حدود ده دقيقه ميتواني حمام كني. ريش زدن ممنوع است. فقط قبل از ملاقات مجاز هست. شير آب رو طوري تعبيه كرده اند كه در حالت دراز كش بتوني شلنگ آويزان به تختت رو بدهان گرفته و بمكي و از اين طريق رفع عطش كني.

خُب، در چنين مجموعه اي زندگي ات را چگونه سازماندهي ميكني؟ خواهش ميكنم دنبال دليل براي رفتن به چنين زنداني نگرد. انگار اينهمه زنداني در جهان با دليلي موجه در زندان هستند؟ فكر كن مثلاً براي امر مقدسي بوده كه به زندان افتاده اي. البته من فكر مي كنم، درك دليل زندگي و مفهوم و چرايي آن، قطعاً ميتوان آنرا امري مقدس ناميد.

من فكر مي كنم اولين نكته اي كه به ذهنت ميرسه اينه كه خواهان آزاد بودن در تمام بيست و چهار ساعت در اتاقت هستي، و آنهم بدون غل و زنجير و بسته بودن به تخت و از اين حرفها. اين خواسته ات را بعداز مدتي مثلاً يه ماه يا دوماه ترتيب اثر داده و مجاز ميشوي كه در اتاق خودت آزاد باشي. بعداز آن خواهان اجازه داشتن در استفاده از توالت و شير آب و اين حرفها بدون محدوديت خواهي بود. اين خواسته ات را نيز مي پذيرند ـ چه زندانبانان معقولي!! –
همزمان تقاضا ميكني كه ملاقات هايت حضوري باشند و نه پشت شيشه و يا با تلفن و از اين حرفها. اينرا هم مي پذيرند اما فقط در مورد فرزندانت. دليلشان اين است كه بچه هاي امثال تو اصلاً علاقه اي به دنياي تو و گرفتاري هاي تو ندارن.
معلومه كه طي اين چندماهي كه آنجا بوده اي، بشدت لاغر شده اي. ساعاتي از روز را ورزش ميكني. در پنج دقيقه اي كه به راديو گوش ميدهي، تمام حواست را به خبرها متمركز مي كني. نگاهت به تلوزيون دقيقاً بگونه اي است كه اگه روزي از زندان بيرون رفتي، مبادا شبيه به اصحاب كهف بشوي! بعداز ورزش دوش ميگيري. آب سرد است. اما پوست تو پس مدتي خودش را به آن عادت ميدهد. احساسي در تو هست كه خود بخود همه اين برنامه ها را انجام ميدهي و مايل هستي آنرا تداوم بخشي.
پيش از اينكه با همسرت ملاقات كني، به تمامي كلماتي كه بايد بكار ببري، فكر مي كني. بايد نشان دهي كه پس نزده اي و براي آرمانت حاضري كه همه اينها را تحمل كني. كلماتت مملو از موضوعات سرزنده و اميدوار كننده هستند. البته شايد فكر كنند كه عقلت رو از دست داده اي. با اينهمه بخاطر وقت زيادي كه داشتي، به مضمون رابطه ات با همسرت – دوست دخترت و يا هر زيد ديگري كه ميخواد باشه – فكر مي كني و در اولين ديدار بعداز اين افكار بهش ميگي: من فكر ميكنم بدليل نبود چشم اندازي براي آزادي من، و شايد نرسيدن به آن چيزي كه در ذهنم دارم، فكر مي كنم كه تو همان كاري رو بكن كه برايت مناسبه. مايل نيستم خودت را مقيد به انجام وظيفه اي بمثابه همسر بداني... خلاصه يه مشت از اين كلمات رو رديف ميكني و بهش ميگي. فقط ازش خواهش مي كني كه اگه براش اشكالي نباشه در صورت وقوع چنين حالتي قضيه رو بهت بگه.

غذاي روزانه ات كه كاملاً مشخصه كه خيلي ناچيز هست، تا آخرين لقمه و ذره ميخوري. همه آنها رو با حوصله. كار ديگه اي نداري. وقتي داري سوپ ميخوري، هر قاشق از اونو طوري مزه ميكني كه بذاري تمامي سلول هاي مسير حركت سوپ، مزه اونو حس كنند. همه ذرات نون رو با دقت و تا آخرين ذره خوب مي جوي و ميداني كه حفظ سلامت تو بستگي به خوردن دقيق و درست همين ذرات داره.
اين نكته ديگه برات كاملاً واضح و روشن شده كه اگه ملاقاتي هاتو قطع كنند، بهرحال زنده خواهي ماند. اما اگر غذا رو قطع كنند، نخواهي توانست به زندگي ادامه بدي. پس معيارهاي ارزش گذاري ات تابعي ميشه از درك ضروري ترين جنبه هاي زندگي.
از آنجائي كه بقول جواد مجابي: هروقت داري در مورد تملك خودت به خانه اي و زميني و چيزي صحبت مي كني، يادت باشه كه در آنجا مور و ملخ و مار و خلاصه حشرات زيادي هستند كه در اين مالكيت با تو سهميند. خلاصه اينكه در اين مدت يكي دوتائي مورچه و يه سوسك خودشونو توي اتاق علني ميكنند. جالب اينجاست كه حتي يه لحظه هم به ذهنت خطور نخواهد كرد كه مثلاً مثل استيو مك كوئين در فيلم پاپيون با خوردن سوسك كمبود پروتوئين بدنت رو تامين كني. اينها بدرد فيلم مي خورند. از طرف ديگه، چون چيزي هم تو اين اتاق نيست كه ترا براي عدم رعايت امور بهداشتي نگران كنه. اصلاً غذائي نيست كه مورچه و سوسك اونو ميكروبي كنند و خلاصه كشتن آنها نيز به ذهنت خطور نمي كنه.
يكبار بخاطر كنجكاوي از كارهاي مورچه ها، يه خورده از خورده هاي نان رو واسه مورچه ها مي ريزي. خوب، كار تو در اومده است. فيلم سينمائي مثل راز بقا جلوي چشمت هست. در لحظاتي كه داري به تلاش مورچگان نگاه مي كني، حتي لحظه اي هم از وزوز در مغزت خبري نيست.
چند روزي نميگذره كه متوجه ميشي درست سر وعده هاي غذائي سرو كله مورچه ها پيدا ميشه. اونا هم از روي ضمير ناخودآگاهشون به آرامي بهت نزديك ميشن. – امان از اين ضمير ناخودآگاه كه باعث بيگدار به آب زدن چه تعداد آدمهائي شده. راستش همه آنهائي كه كشته ميشن، تحت تاثير اين ناخودآگاه خائن، بيگدار به آب ميزنند... ـ كشف اين نكته لبخندي به لبانت مي نشاند. و تصور اينكه چه مكانيسمي از خرد در ذهن اين مورچه گان عمل مي كنه كه محل غذا و چگونه گي و زمانش را در ذهنشان بايگاني كرده اند.
البته ناگفته نذارم كه در كنار اينها به كار ديگه اي هم مشغول ميشوي. مقداري از خرده نان رو در جيبت نگه ميداري تا هروقت كه دلت خواست بتوني با ريختن آن مورچه ها رو صدا بزني. اونا ديگه شدن عين حيوانات اهلي كه با تو توي اين اتاق زندگي مي كنند.

از هواي آزاد نگفتم. يكي از پنجره ها رو كه از دوطرف توري گذاشته اند، برات باز مي كنند. شب و روز و برف و باران و آسمان آفتابي و ابري و اينها را از طريق اين دريچه ميتواني تشخيص دهي. تا پيش از اين، زندگي مجموعه يكنواختي بود كه بيداري و خواب تو آنها را از هم تفكيك ميكرد. اما حال پنجره در عين آوردن هواي آزاد، ترا با فراز و فرود طبيعت نيز در پيوند قرار ميدهد.
اولين روزي كه پس از باز شدن پنجره باران باريد، انگشتانت را از لاي توري به بيرون پنجره كشاندي و وقتي در پي باران برف باريد، برفهاي مكث كرده روي انگشتت را به دهان بردي و با چشيدن آن بياد مزه برف هائي افتادي كه در دوران كودكي همراه با شربت خورده بودي.
شعاع آفتاب در روزهاي آفتابي تنها چنددقيقه اي در اتاق مكث مي كند. تو سعي مي كني با قرار گرفتن در مسير حركت نور، تمامي اجزاء بدنت را زير شعاعش قرار دهي.

ساعات ورزشت را به سه وعده در روز تغيير ميدهي. احساس خوبي از حيات در تو وجود دارد. باز شدن پنجره و ورود مداوم هواي تازه، همراه خود شاخ و برگي را بدرون اتاقت مي آورد. برگ را در كنار پنجره قرار ميدهي تا با استفاده از هواي تازه مدتي طولاني تر سرسبز باقي بماند. برگ بسيار كوچكي است. با اينهمه ساعتها به آوندهايش خيره ميشوي. تمامي زوايايش را از نظر ميگذراني. انگار رگهايش را و حركت شيره دروني اش را حس مي كني. ميداني كه اين برگ همچون كاري كه بابي ساندز مبارز ايرلندي انجام داده بود، در پي اعتصاب غذا، خود را از درون ميخورد و ذره ذره مي ميرد. بقول احسان طبري: ” قطره قطره مردن، و شب جمع را به سحر آوردن...“
كنكاش تو براي درك راز حيات برگ ترا متوجه نكته ديگري ميكند. مورچه ها نيز بطرف برگ آمده اند. پس در جان اين گياه چيزي هست كه مورچه آنرا مي فهمد. ـ بقول سپهري: ” من الاغي ديدم، يونجه را مي فهميد...“ – حتي شستن دور و بر لانه مورچه ها نيز كاري از پيش نمي برد. آنها سيگنال ها را از هوا ميگيرند. نه از انتقال مواد بزاقي خودشان. هنوز مطمئن نيستي. با اينهمه مي بيني كه همه آنها با چه لذتي دور و بر برگ در آمد و شد هستند. بالاخره طاقتشان طاق شده و برگ را به ذرات بسيار بسيار كوچك بريده و آنها را با خود بطرف خانه ميبرن. كار عجيبي است نه؟ مورچه گان شايد يكي از نمونه هاي نادر هستند كه در برخورد با مواد غذائي پيش از اينكه بفكر تامين فردي باشند، بفكر آذوقه اند. حالا خوبه خودشونو در گير يخچال و فريزر و اين حرفها نمي كنند!
اولين سوال و خواسته اي كه در ذهنت شكل ميگيره، اينه كه از بستگانت و خانواده ات بخواهي تا برايت كتابهائي در مورد گياهان و حشرات بياورند. زندانبانها نيز چنين چيزهائي را مي پذيرند. – مثل دوران ما نبود كه ما مجبور بوديم دقيقاً كتابهائي رو مطالعه كنيم كه براي رد ايدئولوژي ماركسيستي بوده! حتي نه چيزهائي كه مثلاً در رابطه با توضيح و تشريح اسلام باشه. انگار حتماً بايد قضايا از طريق برهان خلف پيش ميرفت. حالا اگه احياناً ماركسيسمي در كار نبود، لابد آنها هم حرفي براي گفتن نداشتن! حالا يكي نيست بگه كه: آنوقت تو توي زندان چكار ميكردي اگه ماركسيسمي در كار نبود؟؟؟؟ -
حال از آنجائيكه دست يابي به خواسته هايت اهميتي ويژه اي برايت دارند، سعي مي كني آنها را با ملايمت هرچه تمامتر براي زندانبانهايت مطرح كني و ازشان ميخواهي كه اگه ممكنه زمان ديدن برنامه هاي تلوزيوني را زياد كرده و در اين ميان كانالهاي راز بقا و امور حيات و حيوانات را زياد كنند.
وقتي كتابها ميرسند متوجه ميشوي كه چنان غرق مطالعه آنها شده اي كه غذا خوردن به امري فرعي بدل شده. اگر چه غذا رساندن به مورچه ها و سوسك را كماكان و درست سر وقت موعود انجام ميدهي. اشتياق درك راز و رمز حيات مورچگان و گياهان، ترا متوجه اعمال خودت مي كند. لحظه اي كه داري غذا مي خوري، خودت را در شكل شمايل گياه مجسم كرده و سعي ميكني تمامي سلولها و اندامت را از غذايي كه ميخوري بهره مند سازي. تمامي حالات خوردن غذا در برابر چشمانت شكل ميگيرد. متوجه ميشوي كه با جويدن و بلعيدن غذا، نه تنها حساس سير شدن به تودست ميدهد بلكه همراه آن نشاطي در بدنت شكل ميگيرد.
اين حالت درست در زمان پايان ورزش و وقتي مقداري آب خنك به صورتت و گردنت ميزني، مجدداً در تو شكل ميگيرد. جنس نشاط و شوق دروني كماكان شبيه هم هستند و هركدام با پخش مزه خود در سراسر بدنت، نشان ميدهند كه هيچ مركزيتي براي اين نشاط وجود ندارد و چنين شوري با يكپارچه گي بدنت همراه هست. حتي به اين فكر ميكني كه آيا سيگنال هائي كه سلولهاي بدنت مخابره مي كنند، با سيگنال هاي مورچگان تفاوت دارد؟ چطور ميشه متوجه اين قضايا شد؟ آيا جنس سيگنال ها و امواج و فركانس هاي مربوطه يكي است؟ جنس نشاط از چيست؟ چه غددي در بدن هستند كه زمينه ساز چنين حالتي ميشوند؟

حال ديگه زندگي برايت مفهومي جديد پيدا كرده. از ورزش گرفته تا حتي دقتي كه در هرحركت نرمشي بخرج ميدهي؛ آب زدن به سروصورت خود، رفع تشنگي، خوردن غذا، غذا دادن به مورچه ها رفع گرسنگي، خواندن كتاب در رابطه با شناخت دقيق تر از زندگي خود و حيوانات و گياهان، دقت به چگونگه گي حيتان موجودات زنده قابل ديد در اتاق، تمامشاي بدون قضاوت و در سكوتي مطلق از وزوزهاي ذهن خود به تلوزيون و شنيدن راديو... همه اينها اجزاء نويني از زندگي روزمره تو شده اند. پنج دقيقه نور خورشيد با تمامي پهناي جسمت بلعيده ميشوند. يادت مي آيد كه ديروز فلان قسمت از بدنت را زير شعاع آفتاب نگذاشته بودي و امروز همان قسمت را در مسير آفتاب قرار ميدهي. احساسي از نياز به نور، بهمان گونه كه براي گياهان اهميت دارد، در تو شكل گرفته. انگار همه اينها را حس مي كني. وقتي نور خورشيد با پوست تو تماس ميگيرد، همان نشاطي كه با هيچ وسيله مصنوعي قابل بازسازي نيست، به سراغت مي آيد. عجيب كه جنس اين ارضاء همچون رفع گرسنگي و تشنگي است.
در ملاقات هايت ديگر در غم و نگراني نيستي كه چقدر ميبايد در زندان بماني و از اين قبيل. نگران آنچه كه در بيرون ميگذرد نيستي. زندگي بهيچ وجه تابعي از محدوده حيات نيست. زندگي حتي در همان چهار ديواري زندان نيز با سرسختي و شيريني منحصر بفردش ادامه دارد. حرف هائي براي گفتن داري. به رفتارها و امور زندگي بچه هايت علاقه مند ميشوي و تعجب مي كني كه در مقايسه با مورچه گان، چه امكان بزرگي را براي نگاه تحقيقي از حيات و زندگي واقعي از دست داده بودي. بچه هاي خودت كه شبانه روز در كنارت بوده اند، هيچگاه بهشان و به اموراتشان نگاه نمي كردي. اين نگاه مشتاق تو، آنها را نيز سرذوق مي آورد. آنها خواسته هايت را با علاقه مندي دنبال مي كنند. انگار پدر ديگر از آن حرفهائي نمي زند كه هيچ كلمه اي را نمي فهميدند. ملاقات با دوستانت را تعطيل كرده اي. ترجيح ميدهي كه با فرزندانت باشي. چندباري كه از علائق خودت به اموري از اين دست صحبت كرده بودي، آنها ترا دست انداخته بودند و بعدها ترا به بي تفاوتي نسبت به مسائلي كه در مناسبات انسانها و درگيري هاي سياسي مطرح بوده، متهم كردند.
حذف ملاقات با دوستان، نشانه بسيار مشخصي بوده كه زندانبانان را به فكر انداخت. آنها فكر مي كردند كه شايد تو به سوي پذيرش ارزش هاي عاميانه اجتماعي كشانده شده و حل ميخواهي با خانواده ات باشي و از اين قبيل. زهي خيال باطل. اما آنها نمي دانستند كه تو در حال كشف چه گوهر گرانبهائي هستي.
اولين ملاقات حضوري ات با همسر – دوست دختر و يا هر آن كسي كه در چنين مضموني مي گنجد – توام بوده با تماس جنسي. و اولين تماس جنسي پس از دوره اي طولاني همچون جرقه اي از كنار تو گذشت. بي آنكه حتي بتواني لحظه اي روي آن مكث كني. در ملاقات هاي بعدي اما روال عادي تر شده و تو نيز تن معشوق رو همچون گلستاني مي بيني كه ميتوان هر شاخه از گلهايش را بوئيد و با نگاه خود لابلاي گلبرگهايش را كاويد و به نواي چشمه ساران اين تن گوش فرا داد. معشوق نيز انگار اعمال تو زمينه ساز درخشندگي وي شده و او نيز بي دريغ عطر وجودش را در تو حل ميكند و زيبائي بسوي كمال پيش ميرود.
واما چشمان دانشمندي نيز در ذهن تو همه اين لحظات را مي پايد. او آنها را همچون روندي زنده و مستقيم دنبال مي كند تا كاركرد ارگانيستي تو را و عملكردي همچون عشق بازي را دريابد. تو كاركرد ارگانيسم جنسي خود و طرف مقابلت را با دقت زير نظر داري. آموزشگاه بزرگ زندگي درست در كنار دستانمان قرار دارند. و تو سرمست از كشفيات خود هستي. انگار تنها تو روي اين كره باقي مانده اي و داري اين عطرسكر آور زندگي را كشف مي كني.
خودت نيز متوجه شده اي كه نه سيگار و نه مشروب و هيچكدام از اينها نبوده اند كه ترا آرام مي كردند. ملاقات ها سريع ميگذرند و زندگي چرخشي عجيب پيدا كرده. وقتي به اتاقت پا ميگذاري، انگار دلت براي مورچگان و سوسك تنگ شده. آنها نيز بي مهابا از سروكولت بالا مي روند. نه تو احساس خارش، گزيدگي و امثال اينها مي كني و نه آنها هيچ سيگنالي از خطر مخابره ميكنند. زندگي هارموني خودش را بر آن اتاق مستقر كرده است. مغز تو فرصت مي يابد تا همه داده هايت را بدون كمترين التهاب و نگراني در جاهاي مناسب طبقه بندي كند. اين كار ديگر به زماني ويژه مثل زمان خواب نياز ندارد. كار طبقه بندي درست در زمان دريافت سيگنال انجام ميشود. بين دريافت ها و جاسازي ها هيچ نگاه پرسش گري نيست. يگانه گي جان و تن بگونه اي سازمان مي يابند كه ترس حضوري كاملاً فراموش شده ميگردد و تنها يادهايي بسيار بسيار دور كه در دورترين پستوهاي ذهنت بايگاني شده اند، باقي مي ماند.

درهاي زندان گشوده ميشوند. زندانبانان ادامه حضورت در زندان را بيهوده مي بينند. از شعارها خبري نيست. از ادعاي پيامبري و حل معضلات بني بشر خبري نيست. موجودي پيش رويشان هست كه به زندگي لبخند ميزند. زندانباني بدون اينكه خود از مضمون جملاتي كه به ذهنش رسيده مطلع باشد، ميگويد: حال آزاد هستي، برو و از همه آنچه كه بتو ارزاني شده بهره بگير. چيزي را كه داشتي و خودت بهش ريده بودي....
و خود در ذهنش ادامه اين جملات را بدينگونه اضافه ميكند: ... حال ديگه هرثانيه و هر ذره از حيات برايم عزيز خواهد بود و لذت بخش. اينهمه نور خورشيد كه با تمامي پهناي غيرقابل تصورش بر من مي تابد، اينهمه گياه در متنوع ترين شكل و نمودش، اينهمه جانور و پرنده و چرنده و حشره و غيره و دركنارشان، اينهمه كتاب و اينهمه زيبائي براي ديدن، اينهمه وقت براي لذت بردن از همه چيز و همه حالت. اينهمه امكان براي عشق ورزيدني بي شائبه؛ در كنار اينها اينهمه مواد غذائي براي خوردن و از همه مهمتر براي تقسيمش با سايرين.
حال ديگر باران را حس مي كني، قطراتش را به لب نزديك كرده و فضا را مي چشي و بدينسان طعم اقيانوسها و درياهاي دور را در مخيله ات مجسم مي كني.

آري دوست من، زندگي بسيار بسيار زيباست و آنهم بي كم و كاست.




آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه