زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

19.3.03


ْ جنگي شورائي، آخرين اجرا “

نگاهي به ساعت انداخت. هنوز ساعت 5 نشده. تمام ديروز رو با سربازا درگير بود. هيچ كس فكر نمي كرد كه قضيه ممكنه جدي بشه. همه خوش خوشان براي خودشون دور و بر سنگرها مي گشتند و فقط زماني كه حالي هم بود، سري هم به اسلحه شون مي زدند و يه دستي و روغني بهش مي كشيدند. يكي دو ماهي هست كه تو اين سنگر هستند. از روزي كه قرار شده آمريكائي ها بهشون حمله كنند، اونا رو فرستادند اينجا و هراز گاهي يه ماشيني مياد و يه سري مواد غذائي و اينها براشون مياره.
اوايل فكر مي كردند قضيه جدي است و همين روزهاست كه سروكله آمريكائي ها پيدا بشه. بعدش كه اخبار و اينها رو دنبال مي كردند، مي ديدند نه بابا، اينها دارن با هم لاس سياسي مي زنند.
هنوز چند روزي نشده بود كه يكي از سربازها ازش مرخصي خواست. از خواسته اون سربازه جا خورد. يعني چه؟ مگه اين بابا حاليش نيست كه ما در چه شرائطي هستيم؟ سرباز فوق گفت كه فرستادنش به اين منطقه اشتباه بوده و اون قرار بوده كه تو ستاد ارتش تو مركز به كار گرفته بشه. با خنده بهش گفته بود: انشاء الله همه ما مي ريم و تو ستاد كار مي كنيم. اصلاً چطوره بريم دور و بر ستاد سنگر بكنيم؟
فرداش، وقتي كه يه فرمان از مركز بهش رسيد كه اون سرباز رو براي بيست و چهارساعت به مرخصي بفرسته، تازه حاليش شد كه قضيه از چه قراره. هيچ فكر نمي كرد كه پسر يكي از اين آدم هاي بانفوذ رو هم به سربازي بفرستند و از اون هم بدتر اينكه اونو به يه منطقه پرت بي آب و علف اعزام كنند. اينجور جاها هميشه مال همين آدمهاي يه لا قبا بوده.
سربازه رفته بود و وقتي برگشت، با خودش تلوزيون، ويدئو و يه عالمه مواد غذائي آورده بود. فرمانده پيش از اينكه اعتراض كنه، با بسته اي روبرو شد كه سرباز بهش داد و گفت: قابلي نداره!
از فرداي آن روز آرام آرام به سرباز ها نزديك شد. تو سنگر اونا، تلوزيون رو گذاشته بودند يه گوشه اي و خلاصه حسابي حال مي كردند. همينكه وارد سنگر شد، سربازا برپا دادند و يكي خواست تلوزيون رو خاموش كنه كه اون، مهمترين اقدامي رو انجام داد كه بعدها نقش اصلي رو تو رابطه اش با سربازا بازي كرد. بعدها كه به اين موضوع فكر مي كرد، با خودش گفت: خوب شد خر نشدم و نگفتم كه: اين مسخره بازي ها چيه؟ ... آنوقت همه شون نگاه كردن به تلوزيون رو مخفيانه انجام ميدادند و من هم واسه خودم همين گوشه پرت افتاده بودم. اما خودمونيم، عجب حرفي زدم..
” من كه نميخوام خودم واسه شما فيلم بازي كنم. تلوزيون رو چرا خاموش مي كني؟ راستي نشون بدين ببينم چه فيلم هائي دارين؟“
هيچكدام از سربازا فكر نمي كرد كه فرمانده شون اينقدر باحال باشه. همون سربازي كه پشتش حسابي قرص بود، گفت: ” من يه چندتائي فيلم آمريكائي آورده ام. البته اكثراً دوبله نشده هستند. ما بچه ها با هم سعي مي كنيم كه يه چيزهائي بفهميم. اگه مايليد، ميتونيم ويدئو و تلوزيون رو براتون بياريم تو چادر خودتون؟“
در جواب گفته بود كه لازم نيست. و خودش هراز گاهي مياد اينجا و باهاشون يه فيلمي و چيزي نگاه مي كنه.

تو همين يكي دوماهه چندبار ديگه هم اون سرباز رو براي مرخصي فرستاد. و اون هم كلي وسائل براي بچه ها و فرمانده مي آورد. يكبار هم با خودش آنتن بشقابي آورد. اولش نگران بود كه نكنه تو بچه ها كسي آنتن باشه و همه اينها رو براي امنيتي ها خبر بده. اما بعدش مطمئن شد كه اگه هم كسي قراره امنيتي باشه، تنها ميتونه همين سربازي باشه كه مدام ميره مرخصي. با اينهمه با سربازاش قرار گذاشته بود كه وقتي ماشين از مركز مياد، اونا سعي كنند كه هيچ چيزي در مورد اوضاع اونجا نگن. و خودش هم مواظب قضايا بود.
ديگه كارشون شده بود، بخور و بخواب و نگاه كردن به انواع برنامه هاي ماهواره هاي مختلف. يكي دوتا از سربازا كه يه ذره انگليسي بلد بودند، شروع كردند به ياددادن بقيه. تو همين فاصله وبا نگاه كردن به برنامه هاي خبري كه از آنتن هاي مختلف پخش ميشد، اونا احساس كردند كه خودشون از مركز هم بيشتر درباره قضاياي جنگ اطلاع دارند....

تو همين مدت كم، بچه ها رو ديگه از نزديك مي شناخت. اونا هم ميدونستند كه واسه چي اونو به اين منطقه فرستادند يا بهتر بگيم، تبعيدش كردند. اون از افسرايي بود كه به بي كله بودن معروف بود. اگرچه كاري به كار كسي نداشت، اما نميذاشت كه كسي هم كاري به كار اون داشته باشه.
هفته پيش بود كه بهش دستور دادند تا تو قسمت تپه هاي اطراف يه سري سنگرهاي ديده باني بذارن. يه ده پانزده تائي سرباز هم براش فرستادند كه هنوز نصف روز نشده بود، خودشونو با شرائط اونجا هماهنگ كرده بودند و حاضر بودند هركاري بكنند تا مبادا به مركز برگشته و احياناً به جائي ديگه منتقل بشن. وقتي با سربازائي كه براي گشت رفته بودند و يا در حال گشت بودند، صحبت ميكرد، خيلي از اونا بعداز يه ربعي سر صحبت رو باهاش باز ميكردند. اكثراً هم عاشق بودند. يكي عاشق فاميلش، يكي ديگه عاشق دختر همسايه. اون يكي از تعداد دوست دختراش ميگفت. يكي كه مكانيك بود، از وضع خانوادگي اش ميگفت كه مجبور شده اند ماشيني رو كه اون با زحمت سرهم كرده، بفروشند و مواد غذائي بخرند.
اكثراً هم وصيت نامه نوشته بودند كه تمام حقوق و مزاياي بازنشستگي شون رو به مادرشون بدن.
حالا فقط بيست و چهارساعت ديگه مونده بود.

ديروز يكي از سربازا گفت: اگه با اين وسائلي كه اينا دارن، به ما حمله كنند، فكر مي كنيد ما چه كار بايد بكنيم؟
اگرچه همه با هم حسابي قاطي و دوست شده بودند، اما هنوز تو تنشون اين ترس وجود داشت كه: آيا ميشه حرف دلمون رو بزنيم؟
فرمانده براي اينكه ترسشون رو بريزه گفت: اگه ما رو قبل از اينكه اونا رو ببينيم، از دور نزنند، اونوقت ميشه يه كارهائي كرد. من فكر مي كنم كه وضع ما تعيين كننده قضاياي جنگ نيست. شايد ما جزء بخش هائي باشيم كه خيلي دير به سراغمون ميان. اما از همه اينها گذشته، من فكر مي كنم كه... “ يه لحظه مكث كرد. آيا مي بايد همه آن چيزهائي كه تو دلش جا گرفته رو بگه؟ شايد اينها حاليشون نباشه. يهو ايده اي به ذهنش رسيد: ” بيائيد فكر كنيم كه همه مون تو يه كارخونه كار مي كنيم. اگه قرار باشه كه كارفرما كارخونه رو بفروشه و يا بهردليلي بخواد اونو از بين ببره، شما چكار مي كنيد؟“
يه لحظه تو دلش خنده اش گرفت از اين سوال. آخه اين بيچاره ها چطور ميتونند خودشونو مثل كارگرا بحساب بيارن. اونا كه خودشون نيومدن به كارخونه. يكي از سربازا كه معروف به بي كله بود، نشون داد كه از توش يه چيزايي در مياد. گفت: والله شما كه بيگانه نيستيد، مگه خل هستم كه همراه با كارخونه بپرم هوا؟ اولش نگاه مي كنم ببينم كي ميخواد كارخونه رو بخره. اگه پذيرفت كه كارخونه رو يه جا با كارگراش بگيره، كه خوب ما هم هستيم. در غير اينصورت من كه در ميرم.“
سرباز ديگه اي رو بهش كرده و گفت: ” بي معرفت، فكر نمي كردم قبل از مشورت با ما بذاري بري. يعني حالا احترام جناب سروان رو هم نگه نميداري؟ لااقل بهش بگو كه ميخواي بري.“
همه زدند زير خنده. يكي ديگه از سربازا گفت: ” اگه اين فرض رو بپذيريم، با اين حساب جناب سروان هم ميشه سركارگر. اونوقت فكر كنم بد نباشه كه ايشون برن و صحبت كنند كه ما با فروش كارخونه موافق هستيم و بهتره كه رئيس كارخونه بذاره بره.“
پيشنهاد گستاخانه اي بود. اما دوستي همين يكي دوماهه بين سربازا و فرمانده آنقدر جا افتاده بود كه ميشد همچين حرفي زد.
هركدام حرفي و صحبتي كرده و بطور كلي نظر اين بود كه چه خوب ميشد كه ميتونستند از كار در كارخونه استعفا بدن و برن يه جاي ديگه كار كنند. تنها همان سربازي متفكرانه وايستاده بود و گوش ميداد كه كس و كاري داشت و مدام ميرفت مرخصي. اون بالاخره دهان باز كرده و گفت: ” فكر مي كنيد تو آمريكائي ها هم همين سوال و جواب وجود داره...“

عين همين سوال رو سربازي از منطقه آريزوناي آمريكا از يكي ديگه از دوستاش تو سنگر كرد. اوناهم داشتند با هم مشورت مي كردند كه بالاخره اگه اين بازي راستي راستي جدي بشه، آيا اونا ميتونند بگن: نه بابا ما نيستيم. ما فكر مي كرديم كه ما رو براي يه فيلم سينمائي اينجا آورده اند. نميدونستيم كه خودمون نخواهيم تونست فيلم خودمون رو ببينيم...

تمام ديشب رو داشت به اين قضيه فكر مي كرد كه اگه بخواد نامه اي تنظيم كرده و اونو براي سربازاي آنطرف جبهه بفرسته، چي بايد بنويسه؟ از طرف ديگه، تا مركز راه زيادي بود و اون ميبايست استعفاي خودشو و تمام سربازا رو براي مركز برده و در آنجا بگه كه سربازا ديگه نميخوان سربازي كنند و مايلند شغل ديگري انتخاب كنند. خودش هم بيشتر تو اين فكره كه اگه بشه بره دوره معلمي ديده و تو يه دبستان ابتدائي معلم بشه.
بالاخره ساعت موعود فرارسيد و يكي از سربازا رو بجاي خودش مامور كرد كه به پيام هاي تلفني و اينها جواب بده. با بچه ها خداحافظي كرده و قول داد كه تا يه چند ساعت ديگه برگرده. واسه همين كار هم گفتش كه اونا وسائل كباب و اينها رو فراهم كنند كه وقت برگشت يه نيمچه جشني بگيرن.

وقتي خواست وارد دفتر كار فرمانده بشه، سربازي جلوش رو گرفت. روي نيم كتي نشست و وايستاد تا نوبتش بشه. صداي بگو مگو از تو دفتر كار مي پيچيد. وقتي در دفتر باز شد، يكي از افسران كه يه چند تا درجه اي از اون ارشد تر بود اومد بيرون. هرچه سعي كرد از تو چهره اش بخونه كه سر چي با هم داشتند صحبت ميكردند، نتونست. وقت زيادي نبود. رفت تو دفتر. احترام نظامي گذاشته و رفت نزديك ميز. فرمانده بدون اينكه توجه اي به احترامش بكنه گفت: حتماً تو هم اومدي كه استعفا بدي؟ بابا جان يكي تون نيست كه بجاي من هم بره استعفا بده؟ آخه فكر مي كنيد كه مگه من عقلم پاره سنگ برميداره كه بيام اينجا و بشينم و شما رو بفرستم براي بكش بكش؟ گذشت آن دوراني كه ميشد هركي رو همينطوري با يه چند تا شعار و اينها فرستاد براي مرگ.“
اون تنها تونست اشاره كوتاهي كنه. اما فرمانده حرفش رو بريد و گفت: ببين، من ميدونم چي ميخواي بگي. بهتر نيست عقلمون رو بذاريم سرهم و يه راه چاره اي ببينيم؟ تو كه خودت اون بابا رو مي شناسي. شايد براي تو آسان باشه كه بياي و بمن بگي كه من نيستم. اما من چه؟ فكر مي كني من چكار بايد بكنم؟“
در اينجا بود كه اون خودشو يه لحظه جاي فرمانده گذاشت. عجب گرفتاري اي شده اين قضيه؟ تا ديروز خودشو جاي سربازا تصور ميكرد، اما حالا بايد جاي فرمانده تصور كنه. نكنه همه اينها بازي تصورات باشه؟ بيش از اينكه تو اين افكار خودشو گم كنه، گفت: ” فكر نمي كنيد كه تو جبهه مقابل هم همين مسائل هست؟ شما كه امكانات بيشتري براي تماس دارين. بد نيست يه تلفني بهشون بزنيم. شايد يه سايتي يا چيزي داشته باشن و يا حرف و حسابي بالاخره؟ من كه فكر مي كنم ميشه همه اين قضايا رو به خوبي و خوشي پيش برد.“
فرمانده نگاهي همچون نگاه عاقل اندر سفيه بهش كرد و گفت: ” نكنه تو اين مدت آفتاب زيادي زده به سرت؟ تو فكر مي كني اين منم كه دارم با همسايه ام سر جارو زدن جلوي خونه چونه ميزنم؟ نه بابا جان. دعوا رو يكي ديگه داره و منو انداخته وسط. حالا تو هم با اين ايده هات...“
بقيه حرف فرمانده با تصويري كه به ذهنش رسيد، محو شد. با خود فكر كرد كه همان سوال كارخونه رو براي فرمانده مطرح كنه. ميتونست حدس بزنه كه فرمانده حتماً خواهد گفت كه ديگه وقت بازنشستگي اش بوده و ديگه ميبايست ميرفت يه گوشه اي و منتظر مرگ آرام مي بود. عجيب اينكه در هيچكدام از اين ايده ها، سرسوزني هم احساس قهرمان بازي به سراغش نمي اومد. لبخند محوي تو صورتش تبديل به شكلك عجيبي شد. ياد زنش افتاد كه وقتي ميخواست براي باز كردن در خونه از ديوار بالا بره و افتاده بود زمين، بهش گفته بود: ” به تو همه چي اومده و جز قهرمان بازي. تو رو چه به رفتن بالاي ديوار و پريدن اونور...“ مدتها بود كه قهرمان بازي، سوژه حركاتش نبود. اصلاً زندگي كه به اين چيزها نيست...
” آهاي با توام؟ چي شده رفتي تو هپروت؟“ فرمانده بود كه انگار اونو از خواب بيدار كرده. ” من فكر مي كنم كه خودتون ميدونين و زندگي خودتون. من هيچ استعفائي رو نمي پذيرم. در ضمن بهت بگم كه مجازي نه تنها بزني فرار، خودتو تسليم كني و.. حتي ميتوني خودكشي هم بكني. اينها مسئله من نيستند. اما اگه ميخواي كار خيري بكني، ميتوني بري پيش فرمانده من و از طرف من هم استعفا بگيري. يا برو تو جبهه طرف مقابل ببين اونا چي ميگن. حداقل اين كار از اين جنبه اش مفيده كه، حالا كه ميخوايم همديگه رو بكشيم، بد نيست با هم تو اين زمينه مشورتي هم داشته باشيم.

تمامي لحظات، پر بود از تجسم و تصور صحنه اي از فيلم كه انگار فيلم برداري آن هنوز شروع نشده. خودش را مجسم ميكرد كه داره با سربازان آمريكائي آبجو مي خوره و با هم نشسته اند و دارن بازي هاي كامپيوتري رو دنبال مي كنند. كارگرداني هم كه آن بالا و از راه دور داشت اونا رو براي اجراي فيلم رهبري ميكرد، آخرين آنتراكت رو اعلام كرده بود.
با اين همه سعي كرد نمايندگي فرمانده خودش رو هم به عهده گرفته و بره پيش فرمانده اون كه فقط يه پله ديگه مونده بود به خداي خدايان. اونجا ديگه الم شنگه اي برپا بود. همه با هم صحبت ميكردند. از سراسر منطقه جنگي فرماندهان ريز و درشت بجاي بحث و فحص در مورد چگونگي موضع گيري هاشون، داشتند در مورد استعفا، حقوق بازنشستگي و امثالهم صحبت مي كردند. چاره اي نبود. حالا كه به افسري بي كله معروف بود، بذار بي كله گي رو به آخر برسونه. يكي از ماشين ها رو برداشته و خودش پشت فرمان نشست. از روي آدرس هاي جسته و گريخته حدس ميزد كه خداي خدايان حالا مي بايد كجا باشه.
خداي خدايان در حالي كه سيگار برگي بر لب داشت، از دور معلوم شد. اون داشت دستش را طوري تكان ميداد كه تركيبي بود از حركات لنين و هيتلر با هم. در عين حال براي حفظ ويژه گي منحصر به خود، پيچ بعداز آرنج رو يه خورده خم كرده بود و سعي ميكرد حالت زير چشمانش رو يه خورده خندان نشون بده. انگار داشت ميگفت كه: اي بابا ما داريم شما رو گير مياريم و شما هم خيال كرديد اينجا خبريه؟
سلام نظامي داده و جلو رفت. خداي خدايان اولش فكر كرد كه يكي اومده تا در برابر دوربين هاي تلوزيوني اداي معروف ” تا پاي جان برايت خواهم جنگيد“ رو اجرا كنه. اين اجرا كه هزاران بار تكرار شده بود، تنها نقشي بود كه حتي كودكان در جنين نيز از طريق شير مادر آنرا ياد گرفته بودند. چون بچه اولين جمله اي كه مي گفت اين بود كه: من تمام زندگي ام را مديون رهبربوده و براي رهبر فدا خواهم كرد.
اما او اين جمله رو نگفت. فيلم بردارها هم چون هزاران نمونه از اين صحنه را داشتند، ترجيح دادند كه در برنامه هاي خبري و سينمائي خودشون، يكي از همان صحنه هاي قبلي رو مونتاژ كنند.
خداي خدايان گفت: خوب، كاري داشتي؟
اون كه در يه لحظه احساس آرامش خاصي كرده بود، گفت: ميتونم يه پك به سيگارت بزنم؟ از صبح تاحالا يه نخ سيگار هم دود نكردم.“
خداي خدايان با خنده گفت: ” يعني تو هم فكر مي كني كه اين سيگار راستي راستي سيگار هست؟ نه بابا جان، اين يكي از اين شكلات هائي است كه اخيراً بعنوان تبليغ درست كرده اند.“ و بعدش دست كرد تو جيبش و يكي از اونا رو بهش داد. ” اينو يه شركت اروپائي درست كرده. مزه اش حرف نداره. خوب حالا چي شده كه ميخواي با من مشورت كني؟“
خودشو جمع و جور كرده و سعي كرد كم نياره. گفت:” راستش، اوايل كه كارمون رو پذيرفتيم، فكر نمي كرديم كه قضايا اينقدر جدي بشه. اما مثل اينكه قراره كارخونه رو...“ يهو يادش اومد كه هنوز مثال كارخونه رو براي اون مطرح نكرده ...” منظورم كشور و اين حرفها مورد حمله واقع بشه. ما تو جلسه اي كه با كارگرا... ببخشيد با سربازا داشتيم، همه به اين نتيجه رسيديم كه با شما صحبت كنيم و بخوايم كه شما دست از اين كارخونه برداشته و خودتونو بازنشسته كنيد.“
خداي خدايان كه اولش خواست اخم كرده و اداي نقش خودش رو بازي كنه، سريع گردنش را چرخاند. اما از اين حالت جز درد گردن هيچي نصيبش نشد. پس در حاليكه به سيگارش ليس ميزد گفت:” بابا جان شما خيال مي كنيد خودم هم فكر ميكردم كه اين نقش اينقدر طول بكشه؟ من هم تا حالا ده بار استعفا دادم. سگ مذهب ها قبول نمي كنند كه. حالا هم بعداز اينهمه سالها كه تو اين نقش رفته بودم، ديگه براحتي نميتونم بيام بيرون. اگه راه حلي داري، منو هم بكش بيرون كه ديگه حالي نمونده. گاهي حتي با زنم هم كه دارم مي خوابم، فكر ميكنم كه من همان خداي خدايان هستم. تنها سقلمه اش باعث ميشه كه حاليم بشه كجا هستم. زنم بهم ميگه حسابي خل شدي و رفتي پي كارت. اين اداها چيه در مياري؟ تو كه زن ها رو مي شناسي، يه چشمان عجيبي دارن. هر موجودي رو از لاي هزارتا لفافه هم كه شده ميتونند تشخيص بدن...“ خداي خدايان داشت در مدح زنان همينطور سخنراني ميكرد كه او به آرامي به تصويري از زن خودش رسيد. زن خودش هم از اونائي بود كه اگه ميخواست ميتونست يه آدم كون لختي رو هم بشكل زيباترين موجود روي زمين ببينه. بدون اينكه خودش متوجه بشه، دستي دوستانه به پشت خداي خدايان زده و گفت:” ميفهمم چي ميگين. با اينهمه من نميدونم بالاخره چكار بايد كرد. ميگم چطوره عيال هاي خودمونو بفرستيم با عيال هاي ديگر در دنيا نشسته و مشورت كنند كه ما خدايان چه كار بايد بكنيم. آخه والله عقل من كه ديگه قد نميده.“
خداي خدايان پس از مكثي كوتاه گفت: تو اگه احياناً خواستي، ميتوني بري با بقيه هم صحبت كني از قول من هم ازشون بخواه كه با استعفاي من هم موافقت كنند...

ديگه هيچ راهي باقي نمانده بود. همه از نقش خودشون ناراضي بودند و كماكان همان رو هم بازي مي كردند. تنها راه باقي مانده برگشت به محل ماموريتش بود. تصميم گرفت كه بالاي سنگرشون يه پرچم سفيد بذاره. اينجا بود كه به ارزش نقشي پي برد كه بيرق سفيد ميتونست داشته باشه. اين تنها علامتي بود كه فقط به فقط نقش خودش رو بازي ميكرد و بس.
پس، پرچمي بالاي سنگرشان افراشتند و در فاصله اي نه چندان دورتر از آن بساط كباب و عرق و اينها رو راه انداختند. پيك نيك از اين بهتر نميشد.
آنها ميدانستند كه گزارش پرچم سفيد آنها هم اكنون از طريق تلسكوپ ها و ماهواره هاي مختلف ديده شده و به تمام جهان مخابره خواهد شد. و بشريت خواهد ديد كه آنها نه تنها شجاع ترين انسانها بودند كه دست از بازي كشيده اند، بلكه آنها خوشبخت ترين موجودات جهان نيز محسوب مي شوند.
صداي كف زدن هاي حضار در سراسر جهان در گوششان مي پيچيد. همه دست در دست هم قرار داده و روي به آسمان كرده، جائي كه تلسكوبها بسويشان نشانه رفته و صداي كف زدن ها را برايشان مخابره كرده بودند، با هم و بطور جمعي خم شده و تعظيم كردند. صداي كف زدنها شدت گرفت. و آنها چندين بار ديگر نيز خم شدند.
آنگاه هركدام بسويي رفته و پراكنده شدند. با لذتي وافر از اجراي آخرين نقشي كه زندگي دربرابرشان قرار داده بود.





9.3.03


” پمپ بنزين“

طوفان و باد با شدت تمام محوطه پاركينگ پمپ بنزين را در اختيار خود گرفته بود. تنها صدائي كه همه جا شنيده ميشد، صداي زوزه باد بود كه هربار تنها و تنها با زوزه شاخه ي كوچكي و حتي شاخه هائي بزرگتر بريده ميشد. ويا صدائي كه از تكانهاي سخت چادرهاي كاميونها بوجود مي آمد. برف و باد و طوفان هيچ دريچه اي از نور و روشنائي را راهي براي خودنمائي باقي نگذاشته بودند. پرده نازكي از برف روي نئونهاي پمپ بنزين را پوشانده بود و همزمان لايه اي از آن كاميونهاي پارك شده در كنار يكديگر را به يگانگي بي نظيري كشانده بود. نه نوع بارشان، نه علائم روي ديواره هايشان و نه حتي نمره هايشان نيز نمي توانست آنها را از يكديگر جدا كند. و انگار همه آنها نيز به اين همراهي تن داده بودند. زيرا تنها ماندن در ميان اين طوفان سهمگين، تصور وحشتناكي بود كه لرزه بر اندامشان مي انداخت.
همه پرده هاي اتاقك هاي رانندگان نيز كشيده شده بود. صداي هيچ تنابنده اي در نمي آمد. حتي از خٌرخٌر عادي كاميونها نيز خبري نبود كه هراز چند گاهي براي گرم نگهداشتن داخل اتاقك ها، در كنار صداي موتور بگوش ميرسيد. خواب و مرگ دست به دست هم داده بودند و مرز بين آنها مخدوش شده بود. و تنها باد و طوفان بود كه با وقاحت تمام عربده سر ميداد و هراز چند گاهي از سرشوخي تكاني نيز به تيرك هاي برق محوطه.
ماشيني به آرامي راهش را از ميان طوفان و باد باز كرده و خود را به جلوي در توالت رساند. در جلويي ماشين به آرامي باز شده و زني كه كاملاً سرو گوش و دهانش را پوشانده بود، از آن خارج شده و با سرعت خودش را به در توالت رساند. دستگيره را كشيده تا در را باز كند. در اما زير لايه اي از برف قرار گرفته و قفل آن سخت جاني مي كرد. زن مجبور شد كه فشار محكمتري بدهد و آنگاه در باز شده و او به داخل توالت رفت.
ناخودآگاه سرش را بالا گرفته و به علائم روي در دو توالتي كه روبرويش بودند، نگاه كرد. و باز ناخودآگاه به آن سويي رفت كه طرح زني را نشان ميداد كه دامن پوشيده و موههايش را به مدل سالهاي پاياني دهه شصت آرايش كرده بود.

طرح روي در توالت مردانه نگاهي به اينطرف و آنطرف انداخت و وقتي مطمئن شد هيچ يك از همراهان آن زن وارد نمي شوند، خميازه اي كشيده و همراه آن دستانش را آنچنان دراز كرد كه عملاً از محدوده دائره تعيين شده اش خارج شد. طرح توالت زنانه، دستش را به علامت تقاضاي سكوت روي لبانش گرفته و از طرح مردانه خواست كه ساكت باشد. مرد اما شوخي اش گل كرده بود، باز هم خميازه كشيده و اينبار همراه آن انگار كه خميازه اش تا اعماق وجودش ادامه داشته، صداهاي از خميازه درون معده و روده اش نيز به مجموعه اضافه شد. طرح زنانه اما بشدت نگران شد و در عين حال خنده اي هيستريك در تمام اندامش پيچيد. به سختي توانست جلوي بروزش را بگيرد. مرد كه متوجه تاثير خوش مزه گي هاي خود روي زن شد، اينبار معلق زده و دستانش را به سطح پاييني دائره تكيه داده و پاهايش را باز گذاشته و همانطور بصورت بالانس زده باقي ماند.
زن، در حاليكه بلوز روي شلوارش را جمع و جور ميكرد، در توالت را باز كرده و بيرون آمد. همان بيرون توالت و در حال نگاه به آينه بزرگ و پهني كه بالاي دستشوئي قرار گرفته بود، پالتويش را پوشيد و شالش را نيز دور گردن خود گره زد. وقتي ميخواست با دقت بيشتري به چهره و لبانش نگاه كند، ناگهان در پس زمينه آينده متوجه حركتي شد كه انگار از طرح روي در توالت مردانه سر زده باشد. با تعجب به عقب برگشته و نگاهي به طرح انداخت. طرح اما اينبار درست در حالت عادي خود قرار گرفته بود. زن، با پوزخندي نسبت به تعجب خود، مجدداً برگشته و با دقت صورتش را از نظر گذراند و در عين حال ماتيك خود را از كيفش در آورده و آنرا لاقيدانه روي لبانش ماليد. كلاهش را روي سرش قرار داده و شال را بالاي دهان و دماغش كشيد و در حاليكه با ترديد معيني نگاهي به سوي علائم روي دربهاي توالت مي انداخت، و انگار كه از آنها خداحافظي ميكند، بسوي در رفته و درحاليكه از عمل و احساس دروني خودش، خنده اش گرفته بود در را بسرعت باز كرده و خودش را به ماشين رساند.

ـ ” امان از اين شوخي هاي نيمه شبانه ات! نزديك بود زنه از تعجب شاخ در بياره. نميتونستي خودتو نگه داري؟“
طرح مردانه روي در، در حاليكه كلماتش در لابلاي دهن دره اش گم شده بود، گفت: ” آخه اين وقت شب و اونم با اين سرمائي كه داره بيرون بيداد ميكنه، كدوم ديوونه اي مياد اينجا و تازه بخواهد از ماشين بياد بيرون و بياد تو توالت؟ تو البته كه بدت نمياد من گاهي از اين بازيها در ميارم؟ ها؟ بگو ديگه ناقلا؟“
- ” نه، مسئله بد اومدن و يا خوشحال شدن نيست. ميگم اين بيچاره ها حالا خيال ميكنند كه نصفه شبي عقلشون پريده؟“
- ” خوب، مسافرت نصفه شبي بي عقلي نيست؟ بگذريم. من كه ديگه حسابي خوابم گرفته. يه خواهشي ازت دارم. من فكر ميكنم كه ديگه تا صبح كسي اينورا پيدا نشه، ميتونم بيام تو دائره تو؟ البته اگه اشكالي نداشته باشه؟“
طرح زنانه كه تمام قضيه رو تا آخرش خونده بود، و در حاليكه احساس خوشايندي بهش دست داده بود، گفت: ” نه، خوب بيا. ولي مثل بچه آدم بگير يه گوشه اي بخواب. من سعي مي كنم بيدار بمونم كه اگه احياناً كسي اومد، تو رو يه طوري مخفي كنم.“
طرح مردانه ديگه معطل نشده و سريعاً دستها و پاهايش را به ديواره داخلي دائره چسبانده و با كمي فشار، دائره را بسوي طرح زنانه به حركت در آورد. وقتي به محل لولاي در رسيد، سعي كرد لبه دائره را به برآمده گي بالائي لولا تكيه داده و به آرامي به آن سوي در و لبه در توالت زنانه چنگ بياندازد. طرح زنانه نيز در همين فاصله دستي به سروگوشش كشيده و موههايش را از گوشه سمت راست بالاي سرش جدا كرده و با دست لبه هاي ور آمده اش را منظم نمود. همزمان دستي به دامنش كشيده و اتويش را مرتب كرد.
مرد به آرامي دائره اش را با دائره طرح زنانه هماهنگ كرده و در چنين حالتي درست در برابر طرح زنانه قرار گرفت. هر دو از اين اتفاق دستپاچه شده بودند. اين اولين ديدار مستقيمشان بود. تاكنون در كنار هم و اينچنين نزديك نبودند. هرچند هركدام با تصويري كه از انعكاس آينه در برابر چشمانشان قرار داشت، پيشتر از اينها آشنا بوده و در خلوت هاي تنهائي خود، با آن تصاوير خلوت ميكردند؛ اما اينبار اينقدر نزديك بهم، اين ديگر خارج از تصورشان بود.

از آشنائي شان يك هفته بيشتر نمي گذشت. وقتي مسئول پمپ بنزين تصميم گرفت براي رعايت حال مشتريان و توجه به امر ويژه اي در زمينه نظافت زنان و مردان، هركدام از دو توالت موجود را به يك گروه اختصاص دهد، اين ضرورت مطرح شده بود كه با قرار دادن طرح هائي اين جدائي را قابل روئت كند. روزي كه آنها را براي انجام ماموريت فوق در محل كارشان قرار دادند، آنقدر شلوغ بود كه فرصت كمي پيش آمد تا حتي نگاهي به يكديگر بياندازند. تنها وقتي كه ساعتي از نيمه شب گذشته بود، از روي انعكاس روي آينه ديواري كه درست در برابرشان قرار داشت، متوجه شدند كه انگار همين دو توالت و فقط اين دو هستند كه مسئول نمايش دادن اين تقسيم بندي هستند.
طرح زنانه از همان ابتدا و بنا به عملكرد شعور ذاتي خود تصميم گرفت كه به طرح مردانه روي زيادي ندهد. از روزي كه او بوجود آمده بود، داستانهاي زيادي در اين مورد شنيده بود كه چگونه اين طرحهاي مردانه تحت تاثير نوع مراجعه كنندگان به توالت هاي عمومي، داراي افكار و رفتاري عاميانه و بجاي خود مسخره مي شوند. بهمين خاطر فكر مي كرد كه بهتره طوري رفتار كنه كه انگار طرح مردانه اي روي توالت ها وجود خارجي نداره.
طرح مردانه اما از همان لحظه اول با نگاهي مشتاق به او مي نگريست. طرح موههاي زن و دامنش براي او همچون معمائي بود كه دلش ميخواست حتي اگه يكبار هم شده، دستي به رويشان كشيده و از حكمت آنها با خبر شود.
با همه اينها اولين شب آشنائي شان بدون هيچ حرف و حديثي گذشت. صبح روز بعد، طرح مردانه وقتي ديد هيچ كس در توالت نيست، با صدائي لرزان به طرح زنانه صبح بخير گفت. زن جوابش را كاملاً مودبانه و اما بگونه اي فاقد اشتياق مصاحبت داد. انگار اگه مرد سلام نمي كرد، از محالات بود كه زن سر صحبت رو باز كند.
حالتي شكننده و ناروشن بينشان وجود داشت. ساعاتي از روز پيش مي آمد كه هيچ تنابنده اي به توالت مراجعه نمي كرد. هواي بيرون سرد و برفي بود و اياب ذهاب نيز خيلي كم شده بود. تنها وقت غروب بود كه تعدادي از رانندگان كاميونها ماشين هاشون را پارك كرده و با عجله سري به توالت مردانه زده و با همان سرعت هم از آن خارج مي شدند. طرح زنانه اما با وقار تمام بدون اينكه هيچ مراجعه كننده اي داشته باشد، همانطور ايستاده و به رفت و آمد مردان خيره شده بود. وقتي نيمه شب نزديك شد، طرح مردانه با دهن دره اي، خواب آلود بودن خودش را اعلام كرد. زن در حاليكه سعي ميكرد كلمات مناسبي انتخاب كند تا دامن زننده هيچ مصاحبتي نباشد، گفت: ” روز سختي داشتي ها؟ هي برو بيا بوده كه اين راننده ها راه انداخته اند. معلومه خيلي خسته شده اي؟“ مرد كه از اين گفتگو و از شكستن سكوتي كه پيش آمده بود، سرحال آمده بود: گفت: ” اتفاقاً اينطور نيست. بهرحال كار ما اينه كه زنان و مردان رو براي استفاده از توالت راهنمائي كنيم. اگه خوب دقت كرده باشي، حتي يكي از اين راننده ها هم بطرف توالت زنانه نيومدن. نشون ميده كه بالاخره به حضور شما كاملاً احترام مي ذارن. حتي شده كه يه چند دقيقه اي هم معطل ماندند و اما حتي يكي شون هم در توالت زنانه رو باز نكرد.“
زن كه انگار تازه متوجه اين موضوع شده بود، از پيش داوري قبلي خودش نسبت به مرد، در درونش پشيمان شد. حتي در توالت هاي عمومي هم هيچ كس نسبت به اين علائم بي توجه نمي مونه. در جواب گفت:” راستش نزديك بود به يكي دو نفر از اينائي كه منتظر مونده بودند، بگم كه بيان برن تو و اينكه كسي داخل نيست. اما فكر كردم كه بعدها يه نرم و رفتار عادي خواهد شد. واسه همين ساكت موندم. بهرحال فكر كنم دلت بخواد بخوابي. من يه خورده ديگه بيدار مي مونم. خب، شب بخير.“
طرح مردانه كه احساس كرد حتي ناي گفتن همان شب بخير رو هم نداره، با تكان دستي از طريق آينه به شب بخيرش پاسخ داد.

هنوز كله سحر بود كه طرح مردانه احساس كرد يكي با نگاهش داره اونو صدا ميكنه. وقتي چشمانش رو باز كرد، طرح زنانه رو ديد كه از همان انعكاس آينه اونو نگاه ميكنه. گفت: ” صبح بخير. انگار خيلي خوابيده ام. ساعت چنده؟“
- ” صبح بخير. هنوز فكر نكنم كه بيرون روشن شده باشه. اما فكر كنم حالا حالاست كه سروكله راننده كاميونها پيدا بشه. ميخواستم بيدارت كنم، دلم نيومد. با خودم گفتم كه بهرحال تو طي روز و شب چندين برابر من كار مي كني. بهتره كه استراحت كني.“
- ” ممنونم. راستش اول سرصبحي اين حرفها رو شنيدن خيلي حال ميده. اما تو هم خودتو دست كم مي گيري. همين وقار و زيبائي تو اگه نبود، خوب خيلي ها ممكن بود كه همينجوري سرشون رو بندازن و بيان داخل توالت. من هم فكر كنم بهتره يه سروروئي آب بزنم و ديگه مشغول به كار بشم.“

طي روز بارها به هم لبخند زده و هراز چندگاهي هم مراجعه كنندگان رو به هم نشون ميدادن. خصوصاً مرداني رو كه بخاطر بسته بودن در توالت به خودشان مي پيچيدند. مرد هم زماني كه مراجعه كننده اي نبود، با كله معلق زدن، زن رو به خنده واميداشت.
يكي دو روزي بهمين ترتيب گذشته بود. در اين فاصله بسياري از پيش داوري هاي اوليه ذوب شده و جايش را دوستي و مصاحبت دلنشيني جا گرفته بود. هراز چندگاهي سعي ميكردند از روي نگاه به چهره و رفتار زنان و مرداني كه به توالتها مراجعه ميكنند، آنها را ارزيابي كرده و موقعيت آنها را حدس بزنند. اين كار به يك بازي بسيار دلنشيني تبديل شده بود. در زماني كه تعداد مراجعه كنندگان زياد بود، صدايشان در نمي آمد و فقط سعي ميكردند كه ياد مراجعه كنندگان را در خاطر داشته تا پيش از خواب با يكديگر صحبت كنند.
سومين روز كارشان بود. هنوز ساعتي از شب نگذشته بود كه دخترك جواني با يك كوله پشتي بزرگ وارد توالت شد. دختر كوله را از روي دوش پائين گذاشته و ابتدا نگاهي به چهره و لباسش در آينه انداخت. طرح مردانه و زنانه هردو هاج و واج به دختر نگاه مي كردند و با نگاه خود حركات دخترك را دنبال مي كردند. دخترك كه سرش از ته تراشيده بود، تكه موئي را در وسط كله اش باقي گذاشته و چندتائي حلقه نيز به ابرو و دماغ و لبهاش آويزان كرده بود. دخترك بسوي توالت زنانه رفته و خواست وارد شود. اما در باز نمي شد. دختر بدون اينكه محكم تر فشار داده و يا حتي صبر كند، بسوي توالت مردانه رفته و وارد آن شد. هردو طرح بدون اينكه بتوانند خودشان را نگه دارند، زدند زير خنده. اصلاً انتظار نداشتند كه با چنين حادثه اي برخورد كنند. دختر وقتي بيرون آمد، نگاهي به طرح زنانه انداخته و با حالتي خندان گفت: ” ببخشيد ها. من از مردها بيشتر خوشم مياد. فكر كردم بد نباشه برم آنجا كارهامو انجام بدم.“ زن در حاليكه با تعجب به دختر نگاه ميكرد، خودش را كنترل كرده و جوابي نداد. اما طرح مردانه با خنده اي آشكار واكنش نشان داد. دختر هم دستي روي طرح مردانه كشيد و گفت: ” تو هم بد نمي شد اگه يه خورده اين پاهاتو جمع مي كردي. خوبيت نداره اينطوري مثل لات ها وايستادي.“ و بعدش با خنده كوله رو بدوش انداخته و از در خارج شد.
طرح زنانه در يك لحظه احساس كرد كه نسبت به كار دخترك دچار حسادت شده. با اين همه، صداشو در نياورد.
حدود نيمه شب بود كه دو نفر با خنده و قهقهه و سروصداي زياد وارد توالت شدند. طرح مردانه چشمانش را ماليد و نگاهي به آنها انداخت. يكي از آنها وارد شده و ديگري در حاليكه به صورتش و لباسهايش نگاه ميكرد، در انتظار دوستش ماند. هنوز يك دقيقه نگذشته بود كه صداش در اومد كه: ” بابا ببرش ديگه؟ اهه تو هم كه چقدر لفتش ميدي؟“ نفر دوم از همان توالت جواب داد: ” تقصير خودته كه هي آبجو پشت آبجو بالا ميندازي. يه خورده صبر كن الان ميام بيرون.“ اما انگار زمان در جا ميزد. هيچ نشانه اي از بيرون آمدنش نبود. مرد به خودش مي پيچيد و بدون اينكه لحظه اي هم فكر كند، سعي كرد آلتش را در آورده و در همان دستشوئي بشاشد. زن با چشماني گشاد نگاهي بهش انداخته و مرد ناگاه متوجه طرح زنانه توي آينه شد. در يك آن به خودش آمده و در حاليكه آلتش از شلوار بيرون مانده بود، وارد توالت زنانه شده و كارش را انجام داد. زن بدون اينكه خودش رو كنترل كنه، پوزخندي زد. وقتي آن دو از توالت خارج شدند، مرد گفت: ” چي شده بود كه خنده ات گرفت؟ نكنه از ديدن آلتش بوده؟“ زن كه از اينهمه صراحت طرح مردانه جا خورده بود، گفت: ” راستش فكر نمي كردم كه مال اون اينقدر بزرگ باشه؟ راستي مال همه مردها اينقدر بزرگه؟“ مرد در حاليكه سعي ميكرد خونسرد باشد گفت:” بستگي به وضعيت شون داره. معمولاً وقتي مثانه شون پر باشه، آلتشون بزرگتر ميشه تا سريعتر و بيشتر بتونن اونو دفع كنند. واسه همين اندازه شون در شرائط مختلف فرق مي كنه. بگذريم. من كه خيلي خوابم مياد. شب خوش. تا فردا صبح.“
زن در حاليكه به اتفاقات روز فكر ميكرد، به آرامي چشمانش را روي هم گذاشته و بخواب رفت.
يكي دو روزي گذشت. در يكي از نيمه شبان، بناگاه سروصدائي توي توالت پيچيد. طرحهاي مردانه و زنانه، خيلي سريع به خود آمده و در محل ماموريشان قرار گرفتند. مردي كه از ظاهرش معلوم بود راننده كاميون باشد، زني را در آغوش گرفته و سروصورتش را ميبوسيد. زن با حالتي شوخ و خندان او را منع ميكرد و مدام تكرار ميكرد: ” ديرتر، ديرتر، عجله نكن.“
زن بالاخره توانست خودش را از دست مرد خارج كرده و وارد توالت زنانه شد. در آنجا نيز پس از انجام كارها و شستن خودش، بيرون آمد. مرد نيز در حاليكه بسختي ميتوانست روي پاي خود بيايستد، وارد توالت مردانه شده و با حالي خوش و آوازه خوان خودشو خالي كرد. تقريباً همزمان از در خارج شدند. مرد مجدداً زن را در آغوش گرفته و در حاليكه دستش را زير دامن كوتاه زن ميبرد، شورت زن را پائين كشيده و سعي كرد زن را روي لبه دستشوئي بنشاند. زن، در حاليكه نشان ميداد در حال مقاومت هست، كم و بيش با اون همراهي ميكرد. با اينهمه كارشان پا نميگرفت و سكوي دستشوئي بلندتر از آني بود كه انتظارش مي رفت. زن مجدداً پيشنهاد كرد كه به كاميون برگشته و توي كاميون كارشان را ادامه دهند. بالاخره مرد راضي شده و با هم تلوتلو خوران بسوي يكي از كاميونها رفتند.
طرح زنانه و مردانه با چشماني خيره به اين صحنه نگاه مي كردند. هيچ تصوري از در هم پيچيدن زن و مرد در مخيله شان نمي گنجيد. با اينهمه و انگار كه تازه از خواب بيدار شده باشند، بدون اينكه حتي كلمه اي دراين باره حرف زده باشند، در تصوراتشان چنين حالتي را مزه مزه مي كردند.

حال پس از چندين روز آشنائي و كار مشترك، اين اولين بار بود كه اينگونه نزديك هم و منطبق به يكديگر قرار گرفته بودند. احساس يگانگي شان بگونه اي بود كه مرد بطور كامل درون زن محو شده بود. و زن نيز جز نشانه هائي از دامن و مو، قابل تميز دادن نبود. مرد به آرامي دستانش را پائين آورده و اندام زن را لمس كرد. زن با زباني خاص او را به پيشروي بيشتر از اين ترغيب مي كرد. مرد نيز انگار حركت دستانش را به خواسته هاي زن متصل كرده باشد، به آرامي پائين تر رفته و دستش را به زير دامن زن برد. در يك آن، انگار تمامي پرده هاي محدوديت فرو ريخته باشد، زن با سرعت هرچه بيشتري او را به پيشروي فرا خوانده و همزمان با نفس هاي گرمش صورت مرد را بوسيد. هيچكدام در اختيار خود نبودند و در عين حال همه اجزاء شكل دهنده شان در كار بود. زن دستانش را به پشت دامنش برده و با يك حركت زيپش را گشوده و دامنش را در آورد. حال ديگر يگانگي شان بسوي كمال پيش ميرفت. مرد دستانش را در ميان موههاي زن انداخته و آنها را به آرامي بسوي پشت سر برد. زن نيز پاهايش را در ميان پاهاي مرد انداخته و به آرامي در تن مرد گره خورد.
مرد در حاليكه زن را در آغوش داشت، او را روي كف منحني دروني دائره خوابانده و خود در كنارش جاي گرفت. هر دو در حاليكه درون يكديگر فرو رفته و يگانه شده بودند، به خوابي شيرين فرو رفتند.


كارگر شيفت شب، در حاليكه سعي ميكرد خودش را با نگاه به تلوزيوني كه در سالن فروشگاه پمپ بنزين بوده مشغول كند، لاقيدانه به ساعتش نگاه كرد. نزديكي هاي پنج و نيم صبح بود. از جايش بلند شده و به پستوي پشت پيشخوان رفت. تعدادي از نانهاي ساندويچي را بريده و بريده هاي كالباس و پنير و گوجه را داخل آنها گذاشت. از توي كمدي ديگر، تعدادي نان شيريني را در آورده و همه آنها را با نظم و ترتيب و به آرامي داخل ويترين شيشه اي جاي داد. پس از آن سري به ماشين قهوه جوش زده و با باز كردن درپوش بالائي آن، نگاهي به قهوه مانده داخل آن انداخت. بوي تند قهوه در مشامش پيچيد. در تمام ساعات شب، حتي يك مراجعه كننده نداشت. طوفان بيرون اگر چه فروكش كرده بود، اما هيچ تنابنده اي جرئت نكرده بود در اين وضعيت بيرون بيايد.
وسائل نظافت را برداشته و محوطه داخلي فروشگاه را تميز كرد. نگاهي به قفسه هاي نوشابه و بسته هاي شكلات انداخته و سعي كرد تا آنجائي كه ممكن است آنها را مرتب و كم و كسري ها را برطرف كند. پس از آن ليستي تهيه كرده و در گوشه اي از ميز زير شيشه جاي داد تا به مسئول پمپ بنزين بدهد.
هنوز تا آمدن راننده ها چند دقيقه اي باقي مانده بود. اگر چه مطمئن بود كه دستشوئي و توالت تميز باقي مانده اند، اما براساس ضابطه خاصي كه برقرار بود، هر كشيكي مي بايست در نوبت خود همه مكانهاي قابل استفاده براي مشتري را تميز كرده و به نفر بعدي تحويل دهد.
از در فروشگاه بيرون آمد و در آنجا بود كه به ابعاد طوفان شب گذشته پي برد. درحاليكه مواظب بود تا مبادا ليز بخورد، به سوي در بيروني توالت رفت. تلاشش براي گشودن در توالت بي فايده بود. يخي ضخيم تمامي درزهاي آن را پوشانده بود. چند بار ديگر دستگيره را بسوي بيرون كشيد. اما در باز نمي شد. ناچاراً به فروشگاه برگشته و با خود اسپري ضد يخ آورد و روي يخ زدگي هاي درز دربها پاشيد. چند لحظه اي منتظر ماند تا ضد يخ تاثير خودش را بگذارد. هوا بشدت سرد بود و حالت مه آلودي كه فضا را در خود گرفته بود، همچون حضور ثابت ذره هاي بسيار ريز برف در هوا و بصورت معلق به نظر ميرسيد. يكبار ديگر دستگيره را گرفته و با شدت بيشتري بسوي خود كشيد. بالاخره در باز شد. وقتي وارد توالت شد، نگاهي به هر طرف انداخت. دستشوئي ها تميز بودند. صابون مايع نيز كماكان پر و دست نخورده باقي مانده بودند. به عادت هميشگي، توالت مردانه را باز كرده و داخلش را نگاه كرد. در تمام مدتي كه كشيك او بوده، انگار حتي يك مراجعه كننده نيز از توالت استفاده نكرده بود. توالت زنانه نيز همينطور.
شير آب گرم را باز كرده و دستش را زير آب گرفت و مقداري از آن را روي صورتش پاشيد. ناگهان با حيرت تمام به طرح روي در توالت زنانه خيره شد. مرد و زن در آغوش يكديگر به آرامي خفته بودند. انگار هيچ گاه آن دو از هم جدا نبوده اند. نگاهش را به سوي درب توالت مردانه كشاند. در آنجا نيز هيچ اثري از طرح مردانه نبود. به آرامي و بگونه اي كه آن دو از خواب بيدار نشوند، آنها را برداشته و همراه خود به فروشگاه آورد. در آنجا نيز آنها را در يك پاكت تميز قرار داده و پاكت را در كوله اش گذاشت.
وقتي به خوابگاهش برگشت، بسرعت آنها را از پاكت در آورده و خيلي آهسته و بدون اينكه مزاحم خواب آرام آن دو باشد، آنها را پشت درب اتاقش جاي داد.

از آن روز به بعد نقطه پاياني بر جدائي توالت هاي زنانه و مردانه گذاشته شد.





7.3.03


رويا


- راستي، نگفتي اسمت چيست؟
- آه خيلي معذرت ميخوام. راستش از آنجائيكه خودم شما رو مي شناختم، فكر مي كردم كه احياناً شما هم منو مي شناسيد. اسمم ” رويا “ هست.

يكي دو ساعتي هست كه باهاش آشنا شده ام. توي محوطه مركزي بازار آخن بودش با دوستاش. يه اكيپي از جوانان كه در لباسهاي مبدل و عمدتاً به شكل حيوانات مختلف ـ از حق نميشه گذشت كه اين لباسها خيلي بهشون مياد! ـ و يا در شكل و شمايل لباسهاي سده هاي گذشته و اينها در حال بزن و بكوب بودند. رويا شايد تنها كسي بوده كه لباس عادي خودش رو پوشيده بود. البته در برابر سوالم در مورد اينكه چرا اون لباس مبدل نپوشيده، گفت: ”راستش من كه خودم به اندازه كافي برايشان ديدني هستم! ديگه چه نيازي به لباسي مبدل براي اينكار. “ شايد منظورش كنايه اي بوده از خارجي بودنش. اما از حق نميشه گذشت كه واقعاً هم قيافه اي جذاب و ديدني و بسيار زيبا داشت. لباس ساده اي پوشيده بود كه بيشتر به تيپ عادي دانشجوئي جور در ميامد. يه جين معمولي كه البته اندام متناسب و باريكش رو بخوبي نمايش ميداد با بلوزي كه آستينهاش خيلي بلند بوده و روي دستش رو ميگرفت. شالي پشمي و معمولي هم دور گردنش بود. چشمان درشت و زيبايش با گيسوان افشان روي آن، حكايت زيبائي از جذبه شرقي را در خود جمع كرده بود. هر نگاهش ميتوانست صفحه اي از آن حكايت باشد كه بيننده را به خواندن كامل حكايت فرا مي خواند.
من غرق نگاه به زيبائي خيره كننده اش شده بودم. ترديدي نداشتم كه اون مي بايد از يكي از اين كشورهاي شرقي مثل افغانستان، پاكستان و يا حتي شايد از مناطق كشمير هندوستان باشه. در مورد ايراني بودنش كمي ترديد داشتم. چرا كه نه لباسش و نه چگونگي آرايش صورتش نشاني از ايراني بودن نداشت. نه اينكه انگار آدم متخصصي در اين زمينه باشم. اين ايده همينطوري به ذهنم رسيده بود.
از صبح امروز وقتي به آسمان نگاه مي كردم، اين احساس رو داشتم كه هوا حتماً باروني خواهد بود. بعدازظهر نيز باران نم نمكي باريده بود. وقتي براي خريد يه سري چيزها بيرون رفتم، احساس كردم كه سردي هوا نيز نشانه احتمال بارندگي است و بهمين خاطر پيش از سرريز تندتر آن، به خانه ام برگشتم. دلم ميخواست براي پياده روي برم، اما تنبلي و كرختي بهمراه سردي هوا باعث شد تا توي خونه بمانم و خودم را به ديدن فيلمي از تلوزيون مشغول كنم. ميدانستم كه ساكنين شهرك ما چه هوا باراني باشد و يا صاف، خواه نا خواه در كارناوال شركت خواهند كرد. سوال اينكه آيا در كارناوال شركت مي كني، سوالي است كه معمولاً از من مي پرسند. پاسخ من به اين سوال، متفاوت تر از طرح سوال است. كار مشكلي است و من بدون اينكه خودم متوجه باشم، به افراد مختلف جوابهاي مختلف داده ام و يا ميدم. مثلاً وقتي همسايه ام ازم پرسيد، گفتم: بابا زندگي خودمان كه عينه كارناواله. ديگه چه احتياجي به كارناوال. اما اگه فلان همسايه چند تا ساختمان آنطرف تر باشه، حتماً ميگم: طبيعي است كه شركت مي كنم. سالي يكبار كارناوال و شركت نكردن؟ ممكن نيست. و يا اگه بطور اتفاقي با يكي برخورد كنم آنهم از اين توريستهايي كه به شهرمان ميان ـ آخه شهرمان بخاطر يك تصور عجيب و غريب، خودبخود تبديل به يك جذبه توريستي شده. محل تقاطع سه كشور هلند و بلژيك و آلمان. نقطه اي كه بطور سمبليك سنگي رو در آنجا گذاشته اند و پرچم سه كشور رو در كنارش. مردم ميان در اين نقطه و عكس يادگاري مي گيرند. ـ پس از سلام و عليك با اونا، حتماً آنها رو براي ديدن كارناوال تشويق مي كنم.
با همه اينها، امروز حال و حوصله اش نيست. نميدونم. براي اينكه خودم رو از اين حالت دربيارم، با خودم فكر مي كنم كه بهتره شب برم به شهر آخن و در كارناوال آنجا شركت كنم كه خيلي هم گسترده تر و جالب تر خواهد بود.
حدود ساعت ده شب بود كه براي دود كردن سيگاري به بالكن خونه ام رفتم. از آنجا چهره در خود فرورفته محله مان ديده ميشد. ساختمان روبرويم كه مجتمعي يازده طبقه بود، مانند نورافكن استاديومي نمايان مي شد كه انگار برخي از لامپهايش سوخته باشند. برخي از چراغها خاموش و برخي ديگر پررنگ و يا كمرنگ بودند. ناگهان صداي خنده جيغ و داد چند تائي اومد. به پائين خونه ام نگاه كردم. تعدادي از همسايه ها با بچه هاشون و در لباس مبدل داشتند ميرفتند بيرون. با خودم فكر مي كنم، اگه امروز نرم بيرون، اين تنبلي ام رو نمي تونم ببخشم. بالاخره راضي شده و لباس پوشيدم. وقتي داشتم در خونه ام رو مي بستم، ديدم يكي ديگه از همسايه هام كه از وجنات خودش و دوستانش معلوم بود حسابي نشئه هستند، خودشونو در شكل و شمايل مضحكي در آورده و دارن ميرن بيرون.
توي ماشين سرد بود. لباس گرمي هم كه پوشيده بودم، مانع از آن نبود كه سرما به پوستم برسه. با اينهمه ديگه جاي ترديد نبود. مي بايست هرطور شده راه مي افتادم. حتي اگه شده فقط براي يه ساعت هم يه دوري در شهر زده و بر مي گشتم.
ماشينم رو توي يكي از فرعي ها پارك كرده و بسوي مركز شهر آخن راه افتادم. تركيب افرادي كه از كنارم مي گذشتند، ويژه بود. آنهائي كه در لباسهاي عادي بودند، عموماً مسيري معكوس رو طي مي كردند. اكثراً در سن و سالهايي بالاي چهل و پنجاه. اما آنهائي كه از كنارم ميگذشتند تا خودشونو زودتر به مركز شهر برسونند، عموماً جوان تر به نظر ميرسيدند.
صداي موزيك مخصوصي كه نشان از بزن و بكوب كارناوال داره، پيش از نمايان شدن مركز شهر، بگوش مي رسيد. بعداز گذشتن از چند كوچه و خيابان فرعي، بالاخره به مركز شهر رسيدم. حتي دور زدن در كوچه هاي فرعي اين شهر نيز، خالي از لطف نيست. در هرگوشه و كناري كافه اي و رستوراني هست و عده اي كه در آن در حال بزن و بكوب هستند. ابوالفضل اين كوچه ها و اين يادها را با تركيب خاصي از خاطراتش عجين كرده بود. او حتي آجرهاي ساختمانها را نيز با دقت نگاه ميكرد. چندسالي پيش از انقلاب، براي اجراي قراري با پاشا به اين شهر آمده بود. در آن روز آنها بيش از هشت ساعت در اين كوچه و خيابانها قدم زده و با هم در مورد خيلي چيزها صحبت كردند. شايد از آن مجموعه صحبت ها در ذهن ابوالفضل تنها برخي تصاوير باقي مانده باشه و لكنت ضعيف صداي پاشا. اما رنگ ساختمانها و آجرها و بوي نم مخصوص كهنه گي اين ساختمانها حتي بعداز بيش از بيست و اندي سال نيز، از ذهنش خارج نميشد. براي من اما بيش از اينكه ساختمانها جاذبه داشته باشند، چهره ها هستند كه جاذب اند. چهره هائي كه هركدام دنيائي رو همراه خود حمل مي كنند. گاهي درست مانند خواب رفتگان اصحاب كهف، انگار به كره اي ديگه پاي گذاشته ام، غرق چهره و حركات و حالات افرادي ميشم كه از كنارم مي گذرند و چنان تشنه از اين چهره به آن چهره سر مي كشم كه در چشم هر بيننده اي، آنهم از جنس نگاه خودم، يا ديوانه محسوب خواهم شد و يا بقول گفتني، نديد بديد.
بالاخره خودم را به كنار درختي رسانده و در كنار عده اي ديگر قرار ميگيرم كه از درخت همچون سايه باني استفاده كرده و يا بدان تكيه داده اند. روبرويم عده اي در حال بزن و بكوب هستند. حركاتشان را با صداي موزيكي هماهنگ مي كنند كه روي سكوي ساختمان قصر شهرداري بصورت زنده نواخته ميشه. مجري برنامه نيز هراز گاهي چيزي گفته و همه گي با سروصداي زياد هورا مي كشند و يا آلاف آلاف مي كنند.
عده اي كه روبرويم قرار دارند، هر از گاهي دستهاشون رو بهم گره زده و آنگاه بصورت حركتي موجي خودشون رو به سوئي مي كشند. و با اين حركت باعث ميشن كه ديگران نيز اين موج رو به يه سوئي انتقال بدن و همين باعث خنده و ريسه رفتن آنها و داد و بيداد سايرين ميشه. با اينهمه فضا آنقدر شاد هست كه هيچكس به ديگري معترض نيست. ناگهان در ميان اين گروه، چشمم به دختري افتاد كه زيبائي خيره كننده اش، لايه مه آلودي روي همه اتفاقاتي گذاشت كه در ميدان جريان داشت. موزيك در آرامش خاصي صدايش كم و كمتر و كمتر ميشد تا زماني كه بطور كلي محو شد. اطرافيان دختر نيز هركدام در غلظت مه گم ميشدند و اما چهره و نگاه او بود كه تنها و تنها و با شفافيت هرچه تمامتر باقي مانده بود. يكي دوبار دستم رو بالا برده و چشمانم را ماليدم. آيا نكنه در آن واحد كر و كور شده ام. هربار در عين اينكه كمي اوضاع پيرامونم شفاف ميشد، اما بزودي مه همه جا را فرا ميگرفت.
تكانهاي هيستريك دستم و ماليدن چشمانم همه اينها حالتي رو ايجاد كرد كه آن نگاه نيز سمتش رو به سوي من قرار داد. ديگه حتي چهره اي كه حامل آن چشمان بودند نيز در مه فرو رفتند و دنيا تنها و تنها تركيبي شد از دو چشم كه با درخشش و شفافيت خاصي به من مي نگريست. تبسم دروني اين نگاه از گوشه چشمم گذشته و خودش را به مغزم رساند. احساس كردم كه جرئت اينرا خواهم داشت تا در سمت آن نگاه باقي بمانم. چشمان به آرامي از مه بيرون آمده و صورت و اندام و مجموعه در برابرم قرار گرفت.
- ” سلام. ببخشيد، شما ايراني هستيد؟“ سوالي بود كه از دريچه اي درون چهره اش بيرون آمده و خودش را به گوشم رساند.
- ” آره. جالبه، اصلاً فكر نمي كردم كه شما ايراني باشيد.“ اينگونه سعي كردم تا خودمو از مخمصه نجات بدم.
- ” از لحظه اي كه شما رو ديدم، خصوصاُ وقتي كه داشتين چشماتون ور مي رفتين، دقيق تر به شما نگاه كردم. حالا فكر مي كنم كه تقريباً حدسم قطعي شده.“
- ” چه حدسي؟ “
- ” من فكر مي كنم كه شما رشتي باشين و اسم شما هم.... “
نه، اين ديگه برام زيادي بود. تصور اينكه اين دو چشم زيبا در آن تركيب بي نظير چهره و اندام، منو ميشناسه و من اونو نمي شناسم؟ من نمي توانم خودم رو بخاطر حواس پرتي و يا فراموشي احتمالي ببخشم. ميگم: ” آيا ما با هم جائي آشنا شده ايم، و يا ... شما از كجا منو ميشناسين؟“
- ” چي گفتين؟ من نفهميدم. بهتره بريم يه گوشه اي...“
از ميان جمعيت بيرون آمده و كمي دورتر و در نزديكي يكي از كوچه هاي فرعي قرار گرفتيم.
- ” راستش من و شما بطور مستقيم آشنا نيستيم. من شما رو از روي عكس تون مي شناسم. پدرم مدتي پيش از روي نام وبلاگ تون با صفحه شما آشنا شده و از همان روز اول گفت: طرف رشتي است... و من يه چند باري به وبلاگ شما سر زدم. البته زياد اهل خوندن و اينها نيستم. يعني وقت نمي كنم. پدرم از روي نوشته هاتون حدس مي زد كه شما بايد همسن و سال اون باشين و يا شايد كمي كوچكتر. پدرم پنجاه و دو سالشه. آدم روشني هست و اهل مطالعه و اينها. البته بيشتر از اينكه سياسي باشه، شماليه. يعني خودبخود به سوي نوشته هائي روي مياره كه توسط همشهري هاش نوشته شده. براش اصلاً هم فرق نمي كنه كه طرف به چه گروه و اينها وابسته باشه...“
من هاج و واج دارم اونو نگاه مي كنم.
- ” خوب، حالا چطور شد كه فكر مي كنيد، من همان فرد هستم؟ نكنه كه روي پيشاني ام صفحه اول آن وبلاگ چاپ شده؟“
خنده مليحي چهره اش رو پوشاند. زيبائي خيره كننده اش آنقدر گسترده شده بود كه بدون هيچگونه ترديدي به خودم گفتم: اين فقط ميتونه رويا باشه.
ـ ” راستي ساعت چنده؟“ در حاليكه به اين طرف و آنطرف نگاه ميكرد، ازم سوال كرد.
ـ ” فكر مي كنم حدود دوازده باشه.“
ـ ” آه بهتره كه ديگه برم خونه. اين سروصدا حسابي خسته ام كرده. از بعدازظهر تا حالا تو خيابونها پلاس هستيم. اين دوستام كه ول كن نيستند. به زور منو هم با خودشون كشوندن به كارناوال. يكي دوساعت بودن، بد نيست. اما هفت هشت ساعت، ديگه حسابي خسته كننده است.“
ـ ” راستش چيزهائي كه گفتين برام خيلي جالبه. اشكالي داره اگه بريم يه قهوه اي چيزي بنوشيم. خوشحال ميشم اگه بدونم بالاخره شما چطور به اين نتيجه رسيدين كه من هماني هستم كه پدرتون فكر مي كنه.“
ـ ” خوب، اين كه كار ساده اي بود. همان يكي دوباري كه به وبلاگ شما سرزدم، از روي كنجكاوي و هم براي كمك به پدرم براي شناختن شما، از روي برنامه اي در سايت مايكروسافت، عكس تون رو ديدم. البته عكسي رو هم كه توي سايت شخصي تون گذاشته بودين. اون زياد واضح نبود. اما عكس توي مشخصات شخصي شما تو مايكروسافت، كاملاً واضح هست. براي پدرم ميل زدم كه...“
ـ ” مگه شما با خونواده تون زندگي نمي كنين؟“
ـ ” نه. پدرم تو مونيخ زندگي مي كنه. من اينجا دانشجو هستم و درس مي خونم.“
ـ ” خوب، حالا پدرتون بالاخره منو شناخته؟“
ـ ” راستش نه. البته اون يكي دوسالي قبل از انقلاب اومده بود آلمان و از همان زمان هم در اينجا موند. پدرم ميگفت كه چهره شما اصلاً به شمالي ها نميخوره. البته من فكر ميكنم كه اگه شما رو از نزديك مي ديد، نظر ديگه اي داشت.“ بازهم لبخندي تو چهره اش شكل گرفت.
با هم به سوي كافه اي در يكي از كوچه هاي فرعي رفتيم. آنجا نيز به سختي تونستيم جائي رو در كنار يكي دو نفر ديگه پيدا كنيم. نگاه آنها به ما خالي از تعجب نبود. در حاليكه لبخندي از تحسين در چهره مرد شكل گرفته بود، به او نگاه ميكرد و زن اما با حالتي از تعجب به ما خيره شده بود. رابطه من و اون براشون عجيب بود. نه به پدر و دختر شباهت داشتيم و نه به دوست و معشوق و از اين قبيل. كاپشنم رو روي صندلي ميذارم و براي خريد قهوه به بار نزديك ميشم. در فاصله انتظار براي نوبتم، به اون نگاه مي كنم. درحاليكه گاهاً به سويم نگاه مي كنه، با اينهمه با حالتي شاد و سرخوش داره با آن زن و مرد صحبت مي كنه.
قهوه رو جلوش ميذارم. با كيكي كه سفارش داده بودم و فكر ميكردم بعداز اين همه ساعت در خيابان موندن، حتماً قبول مي كنه.
مرد بغل دستي ام ميگه: ” عجب اتفاق جالبي؟ يعني شما از روي اينترنت با هم آشنا شدين؟
- ” چطور مگه؟“
- ” آخه ايشون ميگن كه شما رو از روي عكستون در اينتر نت بجا آورده اند.“
تكرار داستان طبعاً بي فايده بود. با لبخندي موضوع رو تائيد مي كنم. بغل دستي هامون بعداز چند دقيقه با احساسي خوب و سرحال از ما خداحافظي كرده و ما رو تنها ميذارن. ميگم: ” مگه چي بهشون گفتي كه با تو اينقدر گرم گرفته بودند؟“
- ” چيز خاصي نگفتم. وقتي اونا بهم گفتن كه بهتون نمياد كه پدرم باشين، گفتم كه نه، شما رو از روي اينترنت و سايت تون شناخته ام و چون ميدونستم ايراني هستين، جلو اومده و با شما آشنا شده ام. البته يه سري چيزهاي ديگه اي هم گفتند و صحبت هائي از درس و اينها مطرح شد. راستي، چه كار خوبي كردي كه كيك هم گرفتي. دلم يه چيزي ميخواست بدون اينكه بدونم چي هست.“
- ” خوب، خوشحالم كه مطابق خواست دلتون عمل كرده ام. خودم فكر ميكردم كه بعضي اوقات آدم دلش ميخواد يه چيزي بخوره و نميدونه چيه. و در اينجور مواقع شيريني بهترين نوع مواد غذائي است.“
- ” الآن وقتي شما رو كنار درخت ديدم، اول باورم نشد. خودم فكر ميكردم كه مي بايست تو هلند باشين. اما انگار دنيا خيلي كوچيك شده. اينطور نيست؟“
- ” البته من در هلند هستم. اما هلند من فقط صد متر با آخن فاصله داره. واسه همين، ميشه گفت كه من بيشتر ساكن آخن آلمان هستم تا هلندي.“
- ” اين همكلاسي هام كه اين روزها حسابي به سروكله اشون زده. حتي يه ساعت نشده كه آنها رو ببيني كه احياناً مست يا نشئه نباشن. در روال عادي همه شون از آن خر خوان ها هستند. و انگار نه انگار كه وقتي هم براي اينجور كارها داشته باشن. اما براي كارناوال، خودشونو حسابي ول مي كنند. يكي دو هفته هست كه براي تهيه لباس و اينها حسابي مشغول بودن. در واقع تو خونه ما كه يه چندتائي با هم زندگي مي كنيم، خيلي پيشتر از اينها كارناوال شروع شده بود.“
- ” راستي نگفتين اسمتون چيه؟“
- ” آه، معذرت ميخوام....

از كافه بيرون اومده و بسوي يكي از كوچه هاي فرعي ميريم. خونه اش تا مركز شهر زياد دور نيست. شايد يه چند كوچه آنطرف تر.
ـ ” ميدونين، برام خيلي عجيبه كه انگار من شما رو سالهاست كه ميشناسم. بطور معمول با آدمهاي ديگه خيلي دير جوش مي خورم. نه اينكه بدم بياد و يا چيزي. هم وقت نمي كنم و هم فكر مي كنم كه آشنا شدن چيزي نيست كه آدم همينطوري بخواد سرخود دست به كاري بزنه.“
ـ ” شايد اين خصوصيت مثل يه ارثيه ناخودآگاه به شما رسيده. آخه ما شماليها وقتي به هم برخورد مي كنيم و در مورد شمالي بودن هم مطمئن مي شيم، انگار سالهاست همديگه رو مي شناسيم. اين همان انگيزه اي هست كه فكر مي كنم روي پدرشما هم تاثير جدي داشته. و شايد شما هم از پدرتون اينو ارث بردين.“
- ” شايد. اما بيشتر از اين، تصور اينكه بهرحال شما با نوشتن و اينها سروكار دارين، در آدم اين احساس رو شكل ميده كه ميشه با شما حرف زد. نميدونم. حتماً نبايد همه كارهاي آدم دليل و اينها داشته باشه. حتي ممكن بود من و شما همديگه رو نمي ديديم و يا اصلاً من هيچگاه عكس شما رو نديده بودم و ...“
- ” گفتين كه در اينجا درس مي خونين. چند وقته كه اينجا هستين؟ البته اگه فضولي محسوب نشه؟“
- ” نه، خواهش مي كنم اين حرفها چيه؟ من يه سال و نيم هست كه اينجا هستم. البته شش هفت ماه اول رو توي يه خوابگاه با يكي از آشنايان دور بودم. بعد از آشنائي با همكلاسي هام، وقتي يكي از هم اتاقي هاي آنها رفت، آنها يه آگهي به تابلو اعلانات زده بودن كه يه جاي خالي دارن. البته اولش با آدم مصاحبه مي كنن. خوب، منو كم و بيش شناخته بودن و من هم بهتر ديدم كه برم پيش اونا. اصرار مادرم هم بي تاثير نبود. آخه جائي كه بودم، اتاق يه پسر جواني بود كه با مادرم يه فاميلي دور داشت. هنوز يه ماهي نشده بود كه احساس كردم رفتارش كم و بيش عوض شده و بيشتر حالت آقا بالا سر رو داشت برام بازي ميكرد. اون اوايل دوست دختر داشت و مشكل زيادي پيش نمي اومد. اما دوست دخترش به اقامتم در آنجا معترض بود و اونم نميخواست و يا ترجيح ميداد كه منو بيرون نكنه. بهرحال بعدها بين اونا شكر آب شد و اون هم فكر ميكرد انگاري داره به من علاقه مند ميشه.“
همين طور كه داشتم بهش گوش ميدادم، فكر كردم كه قرار گرفتن پنبه و آتش در كنار هم ميتونه آبستن حوادث زيادي باشه.
ـ ” اون اوايل من بيشتر وقت ها ميرفتم پيش پدرم و آخرهفته ها عموماً با دوست پسرم بودم. البته اين فاميل ما ميدونست كه من دوست پسر دارم. اما با خودش فكر ميكرد كه بهرحال من و اون ادامه نخواهيم داد.“
ـ ” راستش، اين قضيه هميشه در ذهنم بوده كه هر فردي خود يه داستان كاملي است. و بطور كلي زندگي داستان شيريني است كه در شكل و شمايل متفاوت بروز ميكنه. اما از حق نگذريم كه من سخت جذب صحبت هاي شما شده ام. اگه مجاز باشم، بايد بگم كه زيبائي خيره كننده شما طبعاً ميتونه آن فاميل تون رو سخت تحت تاثير قرار بده و يا هر دختر ديگه اي رو كه باهاش دوست بوده به حسادت وادار كنه. ...“
- ” البته اينو بگم كه اين آشناي ما يه هفت هشت سالي هم از من بزرگتره. و علاوه بر اينكه براي خودش دوست دختر داره، خونواده اش از ايران براش يكي رو در نظر گرفته اند. راستش چنين تيپ افرادي باعث ميشن كه دچار آلرژي بشم. اوايل و با بودن دوست دخترش، مشكل آنچناني نداشتيم. دوستش هم آلماني بود و زياد پاپيچ نمي شد. هرچند من بهرحال تو اين فكر بودم كه براي خود يه جائي پيدا كنم. جالب هست كه براتون نظر پدرم رو بگم. البته بهتون بگم كه پدر و مادرم يه چندسالي هست كه از هم جدا شده اند و در شهرهاي مختلف زندگي مي كنند. مادرم با يه برادر و خواهرم در يه شهر و پدرم در شهري ديگه. پدرم در اين فاصله با يه خانم لهستاني آشنا شده و حالا با هم زندگي مي كنند. مادرم البته بيشتر خودشو درگير نگهداري بچه ها كرده. داشتم اينو مي گفتم كه پدرم ميگفت: خوب دختر از اين صحنه ها در زندگي ات خيلي كم گير مياد. تجربه خوبي برات خواهد بود كه بتوني در حين زندگي با يه مرد در يه اتاق، آزادي و استقلالت رو حفظ كني. ضمناً براي هيچ حالتي، هيچ خواسته اي در خودتو سركوفت نزن....“
حرفش رو قطع مي كنم.
- ” من فكر مي كنم منظور پدرت اين بوده كه خودتو در ترس احتمال تمايل به رابطه جنسي و يا مورد تقاضا واقع شدن محدود نكني. اينطور نيست؟“
- ” آخ، پدرم مرد خارق العاده اي هست. نميدوني دوستي اش با دوست پسر كلمبيائي ام چيز عجيبي بود. دوست پسرم هميشه ميگفت: اين پدر تو يه مرد جواني هست كه بي دليل سنش رفته بالا.“
- ” چه تصوير جالبي! خوب پس واسه همين از خونه فاميلت بيرون اومدي؟“
- ” البته طرف خودبخود در موضعي قرار گرفته بود كه انگار كم و كسري سيستم تربيتي پدر و مادرم رو ميخواد ترميم كنه. دير و زود اومدن من و يا احياناً اگه يه همكلاسي ام به من زنگ ميزد، اون در مورد طرف سوال ميكرد و ... خلاصه سر اين موضوعات چند بار حرفمون شد. اما زياد پيش نرفتيم. از طرف ديگه اون خجالت مي كشيد كه مبادا وضعيتي پيش بياد كه پدر و مادرش از رفتارش با من با خبر بشن.“
- ” راستي نگفتي كه خونه ات بالاخره كجاست؟“
- ” اي واي، ما اصلاً كجا هستيم؟“ نگاهي به اينطرف و آنطرف كرده و ... ” آها از اينطرف بايد بريم. من اينقدر پرچونه گي كردم كه يادم رفت كجا هستم. ميدونم كه پدرم خيلي خوشحال ميشه وقتي از حادثه آشنائي ام با تو باهاش صحبت كنم.“ براي اولين بار منو ” تو “ خطاب كرد. برام جالب بود كه اين دختر با اين سن و سال چه آرامشي داره كه به اين راحتي با يه فرد غريبه آشنا ميشه.
جلوي در خونه اش هستيم. از جيبش خودكاري در آورده و دنبال چيزي توي جيبش ميگشت.
- ” شما يه تكه كاغذ نداري؟ ميخوام شماره تلفنم رو براتون بنويسم. البته فردا در اولين فرصت يه ميل براتون خواهم نوشت. من فكر ميكنم كه بعدها ميتونيم چه ديدار حضوري و يا از طريق نت با هم تماس بگيريم. مي بخشي كه سرتو درد آوردم. ولي آشنائي با شما برام خيلي جالب بود.
شماره تلفنش رو ميگيرم و با هم دست داده و خداحافظي مي كنيم.
مسير حركتم به سوي ماشينم، آنقدر عجيب و غريب پيش رفت كه خودم هم نفهميدم بالاخره چه وقت به ماشينم رسيده ام. حضور رويا در كنارم همچون صاعقه اي بود كه با همان سرعتي كه آمد، همانگونه نيز محو شد.
ماشينم را در كنار مجتمع مسكوني ام پارك كرده و به خونه ام بر ميگردم.
ناتمام....

يك تبصره: راستش ميخواستم اين نوشته رو به گونه اي ديگه ادامه بدم. مثلاً بنويسم:
... سيگاري برداشته و پس از خاموش كردن تلوزيون، به بالكن خانه ام ميروم. سكوت كاملي همه جا را فرا گرفته. صداي سرفه اي بسيار عميق و دنباله دار از محوطه پارك محله مان به گوش ميرسد. انگار يكي در حال بالا آوردن همه موادي است كه امروز دانسته و ندانسته به معده اش سپرده. هيچ كس نيست تا پشتش رو ماليده و يا آبي به صورتش بزند.
با خودم فكر ميكنم، اگه امشب به كارناوال ميرفتم، آيا اين امكان نبود كه با ” رويا “ برخورد كرده و باهاش آشنا بشم؟....

اما، در عين حال اين موضوع كماكان منو غلغلك ميده كه هرچه بيشتر با زندگي خصوصي ” رويا “ آشنا بشم. زندگي اين دختر آنقدر جالب هست و نگاهش آنچنان نافذ كه من مانند مجسمه اي صامت، تماماً گوش شده و يا بهتره بگم: ميخكوب و مسحور او شده و او همچون شهرزاد قصه گو در تلاش براي بقا در ذهن و روحم هربار صفحه اي از حكاياتش را برايم رقم ميزنه. نوشيدن سحر و جادوي اون، مجالي بهم نميده تا بخوام كه از اين نوشته فاصله بگيرم.
پس تنها چاره اي كه برايم مانده، اين است كه خودم رو به دست ” روياي “ عزيزم سپرده و بگذارم او خودش را در من بگشايد.





آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه