زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

26.9.02


ملاقاتي در ترن


باهاش توي قطار آشنا شدم.
اگر چه دلم نمي خواهد مقايسه اي را بميان آورم، اما هميشه از مسافرت و آنهم با قطار خوشم مي آمد. شايد آخرين مسافرتم با قطار، بخاطر پاره اي مشكلات جسمي و مريضي طولاني، آنگونه كه فكر ميكردم نبود. اما همين مسافرت نيز، مملو از حضور در دنياي زيباي ديدارها و گره نگاه ها بوده. هزاران كلماتي كه بدون استفاده از لب و سيستم متعارف مصاحبت رد و بدل شده اند. چه نگاهي كه تو را بر نمي تابد، و چه نگاهي كه تا اعماق وجودت نفوذ كرده و جاي خودش را براي هميشه باقي ميگذارد.
آخرين بخش از مسافرتي طولاني، ورود به قطاري بود كه ميبايست پس از گذشت سه ساعت و نيم، مرا به آخرين مقصدم و نزديك شهرك محل زندگي ام برساند. بيش از پانزده ساعت در قطار بودم و از شهرهاي بسيار زيادي گذشته و بخشي از مسافرت را با استفاده از بليط هاي آخر هفته در آلمان، مجبور بودم به برنامه معيني تن داده و قطارهاي معيني را سوار شوم.
مسافرتم در تاريك روشن شهر كپنهاك آغاز شد. دوستم، عليرغم كاري بسيار طولاني مدت و تا ساعت پنج صبح، مرا با ماشين خود تا راه آهن رسانده و با هيجان تمام در تلاش بود تا من به قطار مورد نظرم سوار شوم. پس از سوار شدن به قطار بسيار شيك و مناسب، خودم را در گوشه صندلي بسيار مناسب و جادار قطار پهن كرده و به سايه روشن بسيار زيباي نور صبحگاهي سپردم كه به آرامي داشت، تاريكي را كنار زده و زمين را سرمست از نور خورشيد ميكرد. هنوز در نشئه گي تيغه هاي برآمده از طلوع آفتاب جا خوش نكرده بودم كه، انگار لحظه اي بيش نبود و من به محل تعويض قطار رسيده بودم.
حال آفتاب كمي بالا آمده بود. هنوز سرماي خفيفي حاكم بود. محل ايستگاه تا ساحل دريا بنظر زياد دور نمي آمد، چرا كه بوي خوش دريا بمشام ميرسد و تازگي و طراوت بي نظير هواي صبحگاهان در كنار دريا. خانواده اي افغاني نيز در گوشه اي در حال رد و بدل كردن آخرين پچ پچ هايشان بودند. چند دقيقه اي نگذشت كه سرو كله قطار پيدا شد. و اينبار اما، انگار از همان راهرو به خواب رفته باشم، وقتي سر بلند كردم، به مرز آلمان نزديك شده و به شهر فلنزبورگ وارد شديم.
وقتي بليط آخر هفته خريده و براي گذراندن لحظات انتظار به سكوي مربوطه رفتم، دختري جوان در حاليكه نوزادي را در بغل داشت، در كنار پسري و اوهم حتي جوان تر از خود با صداي بلند در حال صحبت و حتي جدل بود. دلم ميخواست كه به آنها نزديك شده و حداقل بچه را از حرف هاي تند و مملو از عصبيت شان دور كنم. باور كنيد كه اين خواسته داشت تمام وجودم را مي سوزاند. اما شروع ناگهاني گريه دختر، و آنچه كه من جسته و گريخته از حرفهايش فهميدم، قلبم را بدرد آورد. سردردم كه با استفاده از قرصهائي، كمي آرام شده بودند، دوباره شروع شدند.
چاره اي نبود، انگار مي بايد تا آخرين قطار اين سردرد بخشي از متن تمامي يادهائي باشد كه در قطار با آنها رودررو بودم. تا اينكه چشماني درخشان، مرهمي بر آن نهاده و براي هميشه از سردرد خلاص شده و خود را در آن چشمان درخشان غرق كردم.

***

ـ ” آيا اين دو تا جا خالي هستند؟“
پسركي حدوداً دوازده سيزده ساله در حاليكه بين من و زني كه روبرويم نشسته بود، با ترديد چشمش را ميگرداند، اين سوال را مطرح كرد.
ـ ” كاملاً خالي كه نه، اما باش يه كاريش مي كنم.“
در حاليكه از جام بلند ميشدم، تا با جابجا كردن كوله ام، جائي براش باز كنم، اين جواب رو بهش دادم. پسر اما در پي نگاهي كه به سوي زن روبروي من انداخته بود، بدون اينكه واكنشي به جوابم داشته باشد، راهش را بسوي ته واگن ادامه داد.
داشتم كوله ام را براي جابجائي در زير صندلي هاي قطار آماده ميكردم، ناگهان احساس كردم كسي گيره پشت شلوارم را مي كشد. وقتي برگشتم، زني كه روبرويم نشسته بود با تكان سر و حركت چشمانش ميخواست بگويد كه، ولش كن، لازم نيست. اين حركت برايم كاملاً غيرمنتظره بود و با خنده گفتم: ” حالا كه تو راضي نيستي، باشه من سرجام مي شينم.“ از نگاه زن معلوم بود اگر چه جمله انگليسي ام را متوجه نشده، اما منظورم را فهميد. خنده اي كرده و خواست كه سرجايم آرام بنشينم.
وقتي وارد واگن شده بودم، بدون لحظه اي تاخير بطرف طبقه دوم قطار رفتم. در طبقه اول بطور ناخواسته احساسي از خفگي بهم دست ميده. آنهم وقتي بيش از پانزده ساعت قطارهاي مختلف سوار شده و از كپنهاك تا قلب آلمان را پشت سر گذاشته باشي. آنوقت بيش از هر زمان ديگه دلت گوشه دنجي رو طلب ميكنه و آرامشي كه بتواني بقيه مسير را تا مقصد با چرت زدن و يا غرق شدن در يادها و خاطرات سفر طي كني.
هنوز بيش از ده دقيقه به حركت قطار مانده بود و طبقه دوم تقريباً خالي بنظر ميرسيد. توي راهرو، پسركي جوان در حال جابجائي ساكهاي خودش و دوست دخترش بود. تعداد ساكهايشان آنقدر بود كه تمام محدوده چهارصندلي روبروي هم را اشغال كرده و حال لازم بود تعدادي از آنها را روي باربند بالاي سر مسافران قرار دهند. هربار كه او خم ميشد تا ساكي را برداشته و بالاي باربند قرار دهد، دوست دخترش از فرصت استفاده كرده و بوسه اي روي گونه اش مي نشاند. چند لحظه صبر كردم تا شايد او كارش را تمام كند. اما يكي از ساكها بنظر نمي رسيد كه قصد جاگرفتن در باربند را داشته باشد و جوانك هم حسابي كلافه شده بود. ناچاراً ازش خواستم تا راه را برايم بازكند. واكنش سريعش براي باز كردن راه باعث شد تا سرش به ميله افقي باربند اصابت كند. ناخودآگاه دستم را بطرف سرش برده و به آرامي محل ضربه را نوازش كرده و بهش گفتم: ” آخ، مواظب باش. هيچ عجله اي نيست. ببخش، من ميتونستم چنددقيقه اي صبر كنم.“
پس از اينكه از جلوش عبور كردم، زني كه هم اكنون پيش رويم نشسته را ديدم كه روي يكي از چهار صندلي روبروي هم نشسته و از پنجره بيرون رو نگاه ميكنه...

ـ ” من بيرون رو نگاه نمي كردم، من داشتم از توي انعكاس شيشه قطار تو رو نگاه ميكردم كه چطور سر اون پسرك رو نوازش ميكني. و با خودم فكر ميكردم، حالا حتماً از من در مورد خالي بودن صندلي روبرويي ام سوال ميكني.“

من اما از جلوش گذشته و دو صندلي عقب تر از او جائي رو انتخاب كردم. كوله ام را روي صندلي كنار پنجره گذاشتم و خودم در صندلي بغلي جاي گرفتم. ته دلم احساس كردم، بد نبود اگه از اون در مورد خالي بودن صندلي سوال ميكردم. در چنين حالتي ميتونستم در صورت معكوس بودن مسير حركت قطار، روي صندلي روبرويي بشينم. البته با توجه به اين موضوع كه آن زن ناراحت نشه. از همه مهمتر اينكه وسوسه مرموزي در جانم افتاده بود كه با آن زن رو هم بريزم.

ـ ” وقتي از جلوي صندلي ام گذشتي، با خودم فكر كردم، چرا نموند؟ بعد كه ازم پرسيدي: ” اينجا جاي كسي هست؟“ حدس زدم كه از روي خنده ام احساس رضايتم رو ميتوني متوجه باشي.“

آره درست همينطور بود كه ميگه. لبخندي زده و با سرش طوري جواب داد كه نه تنها صندلي خالي است، بلكه خوشحال خواهد شد اگه كه روبروش بشينم! رضايت خاطر و اشتياق!! اين تنها پيامي بود كه از اشارات اون ميتوانستم متوجه بشم. و يا شايد اين تنها نوع ترجمه اي بود كه با بازيگوشي روحم در آن لحظه همگام بود. بسرعت و پيش از اينكه كس ديگه اي جا رو بگيره، اومدم وسايلم رو گذاشتم و نشستم روبروش.

قطار راه افتاد. زن با نگاه خود بمن فهماند كه جهت حركت قطار را انگار كه اشتباهي ارزيابي كرده ام. اشاره اش براي من بسيار عجيب بود، زيرا من چيزي در اين زمينه بهش نگفته بودم.
افراد زيادي از كنار ما گذشتند و هراز گاهي پيش مي آمد نگاهي به تنها صندلي خالي كنار زن مي انداختند.
پير زني پس از اشاره اي كوتاه در مورد خالي بودن جاي كنار زن، در همانجا نشست. چهره اي بسيار مهربان و چشماني خندان داشت. چروك پوست صورتش، با رنگ بسيار قوي موههايش هماهنگي نداشت. با اينهمه، تبسم مهربانش، تمامي سيگنال هاي ديگر را محو كرده و ياد شيريني از چهره او در ذهن باقي ميگذاشت. چهره اش روستائي بنظر ميرسيد. اما وقتي ميخواست پاهايش را جابجا كند، متوجه برآمدگي رگهاي پايش شدم كه نشان از ورم و واريس داشت. نشانه اي كه حكايت از ساليان سال كار كردن بصورت ايستاده ميتوانست باشد.
زن جوان اما، كماكان با لبخندي دل پذير بمن نگاه ميكرد.

- ” راستي، تو چرا آنطور بمن نگاه ميكردي؟ برام خيلي عجيب بود. فكر كردم كه شايد چيزي غيرعادي در من مي بيني؟“
” برام خيلي جالب بود كه بدونم تو كجائي و كي هستي. خيلي راحت ميشد تشخيص داد كه خارجي هستي. اما از كدام نقطه دنيا؟ نميتونستم حدس بزنم. اولش فكر كردم كه شايد يوناني باشي. وقتي برگشتي و اومدي روبروم نشستي، خيلي خوشحال شدم. چون احساس ميكردم كه قضايا داره همانطور پيش ميره كه من تصورش رو ميكردم. از همان لحظه اي كه تو رو با كوله اي بردوش و كيسه خواب در دست ديدم كه داري بطرف قطار ما مياي، تو فكر بودم كه آيا احتمالاً مياي اينجا يا نه. پيش از اينكه تو بياي تو، يه نفر كه فكر كنم اونم خارجي بوده و احتمالا از يكي از اين كشورهاي شرقي، مثل هند و پاكستان بطور غيرمستقيم سوال ميكرد كه آيا كسي از مسافران بليط آخر هفته داره كه اون بعنوان همراه باهاشون سفر كنه؟ البته از هيچ مسافري بطور مستقيم درخواست نمي كرد. ولي خب همه ميتونستند صداشو بشنوند. همان لحظه اي كه جلوي در قطار بودي، از تعارف كردنت با ديگران تعجب كردم و وقتي وارد واگن شدي، خنده ام گرفت. چون حدسم داشت درست از آب در ميومد. احساس ميكردم كه دارم تو رو با امواجي نامرئي به همان سوئي مي كشونم كه دلم ميخواد. بعدش كه دور شدي، دست از اين بازي كشيدم. و وقتي اومدي و ازم درمورد جا سوال كردي، ديگه خنده ام رو نميتونستم كنترل كنم.
بعدش كه نشستي، حواسم رفت رو گردن بند و دست بندت. راستي اينها رو از كجا آوردي؟ بيشتر شبيه چيزهائي هست كه مثل طلسم و جادو و از اين حرفها مي مونه.“

ده پانزده دقيقه اي از حركت قطار نگذشته بود كه زن كتابي را باز كرده و سرش را در ميان صفحات آن گم كرد. حالت كلافه اي پيدا كرده بودم. اگرچه در تمام مدتي كه تو قطار قبلي بودم، به اين فكر ميكردم كه حتماً گوشه دنجي رو پيدا كرده و اونجا آرام بگيرم، اما حال وضعي داشتم كه انگار دلم ميخواست با كسي سرصحبت رو باز كنم. حالتي كه اگه با كسي حرف نزني، كلافه گي بيشتري گريبان گيرت خواهد شد. تو عالم خودم بودم كه متوجه نگاه پيره زن شدم. نگاهش آنچنان روشن و واضح بود كه احساس كردم تمام درونم براي او افشاء و آشكار است. خنده شيريني كرده و مرا از دستپاچه گي بيشتر نجات داد.
بعداز آن انگار بين من و پيره زن قراردادي نانوشته شكل گرفت، طوري كه نگاهم ميگفت: ببين مادر جان، من غرق در اشتياق مصاحبت با اين زني هستم كه پهلوي تو نشسته. مرا ببخش اگه كه دنبال راهي ميگردم تا سرصحبت رو با اون باز كنم. و اگه احياناً خيلي ميخ اون شدم، واسه همين قضيه است. وگرنه، اينجوري كه تو منو نگاه ميكني، فكر كنم اوضاع بغرنج تر خواهد شد. بيرون رو هم كه نميتونم نگاه كنم. با اين حالتي كه قطار داره از پشت سرم حركت ميكنه، با نگاه به بيرون حتماً بالا ميارم.
پيرزن بازهم لبخندي زده و انگار كه بگويد: باشه، حالا كه فكر ميكني من مزاحم تو هستم، من يه طرف ديگه رو نگاه ميكنم. اما برام خيلي جالب هست ببينم كه تو چطور با سن و سال و اينجور چيزها مقابله ميكني. تو نگاهت، بچه اي رو مي بينم كه انگار هيچ سني ازش نگذشته. خوب، اين گوي و اين ميدان. برو جلو ببينم چكار ميكني. من كه ازت خوشم اومده. نه اينكه تو رو مثل مردي متناسب با خودم ببينم. بقول گفتني: تيپ من نيستي! اما انگار شيطنت تو هم گل كرده. خوب، وقت زياده. طرف هم فكر كنم بدش نياد. از من بعنوان يك زن اين حرف رو بپذير...
بدينسان من و پيره زن در حال صحبت با نگاه هايمان بوديم. به آرامي نگاهم را از روي پيره زن بطرف زن جوان لغزاندم. انگار امواج نگاه من روي پوستش حركت ميكرد و به آرامي از روي بازوي لختش بسوي سرشانه هايش و سپس موههايش را كنار زده و از بغل گوشهايش بطرف چشم و ابرويش حركت كرد. همه اينها آنقدر آرام پيش رفت كه سنگيني آن را ميتوانستي روي پوست صورت زن حس كني. زن ناگهان تكاني خورد و مستقيماً به چشمانم نگريست كه در كنكاش براي نفوذ به نگاهش بودم.
لبخند ملايمي روي صورتش نقش بست. انگار منتظرم بود تا به مهماني چشمان روشنش بروم. خودش را جابجا كرده و صفحه كتاب را به عقب ورق زد. نگاهش روي صفحه ثابت مانده و او اما درون خود و تصوراتش غوطه ور بود. وقتي كتاب را برعكس ورق زد و پس از خواندن چند خط بارديگر به صفحه اول برگشت، احساس كردم از دست كتاب بيش از اين كاري ساخته نيست. ذهن او را نيز چيزي آزار ميدهد و يا حتي غلغلك. شايد آنچه كه در اين لحظه و پيش روي اون جريان دارد، جذبه اي فراتر از فضاي تصوير شده كتاب داشته باشد. خب، چه نشانه اي از اين بهتر!
زن جوان انگار كه حوصله خواندن كتاب رو نداشت. با بي حوصله گي نگاهي به اطرافش انداخت. در حين جابجاشدنش متوجه شدم كه تيتر روي جلد كتاب روسي است. بدون اينكه لحظه اي مكث كنم در اين مورد ازش سوال كردم.

-” وقتي ازم پرسيدي: آيا اين كتاب به زبان روسي است؟ و بعدش به روسي صحبت كردي، از تعجب نزديك بود شاخ در بيارم. اصلاً فكر نمي كردم كه هيچ خط و ربطي تو رو به اين زبان و اين مجموعه پيوند بده.“
ـ ” آره، متوجه شدم.“

از آن لحظه به بعد، قطار و مسافران و تمامي موجوديت عادي حيات انگار در پرده اي مه آلود و در حاشيه ديدگانم قرار گرفتند. تنها لبانش بود و چشمانش كه با شفافيت تمام در برابر ديدگانم قرار داشتند. حرفهايش را مي بلعيدم و صدائي كه در حنجره ام شكل گرفته و از لبانم سرازير ميشد، به آرامي درونش ميلغزيد و پيش ميرفت. در بين ما تنها و تنها اشتياق و علاقه مندي احاطه داشت. نگاه پيره زن اما هربار انگار گواه اين نكته بود كه: نگفتم! ديدي اونم منتظر بوده كه تو سرصحبت رو باز كني؟ رنگ موههايم رو نگاه نكن. عمري گذرانده و موههايي سفيد كرده ام.
از آن لحظه ببعد حرفهائي رد و بدل ميشد و سوالاتي طرح و به بحث گذاشته ميشد كه انگار در همه جا و در همه اوقات ميتوان در موردش صحبت كرد.

-” تو چه فكر ميكني، اگه با كسي كه دوست هستي، دلش ميخواد از تو بچه اي داشته باشه؟“

دارم به اين سوالش و اينكه چطور شده و در چه رابطه اي اونو طرح كرده بود، فكر ميكنم. در حاليكه نگاهش رو به فيلمي متمركز كرده كه تو تلوزيون داره پخش ميشه، ميگه:” داري به چي فكر ميكني؟“
ـ ” دارم فكر ميكنم، چطور شد كه تو توي قطار اين سوال رو ازم پرسيدي؟“
با خنده نگاهي بمن انداخته و از جاش بلند شد. بطرفم آمده و از پشت صندلي ام منو بغل كرده و ميگه:” يه لحظه تو ذهنم گذشت، اگه بخوام از تو بچه دار بشم، واكنش تو چي خواهد بود.“
و آنگاه بطرف آشپزخانه رفته و كتري رو روي گاز گذاشت و بدون اينكه منتظر جواب و يا واكنش من در مورد گفته اش باشه، ميگه:” چاي ميخواي يا قهوه؟ من ميخوام براي خودم قهوه درست كنم.“

از سرعت قطار كاسته شد. انگار به ايستگاهي رسيده ايم. به چشمان عسلي اش نگاه ميكنم. تيزي نگاهش بگونه اي است كه حس ميكنم به درونم نفوذ كرده و داره تمام افكارم رو مي خونه. چه بايد گفت؟ سعي ميكنم چيزي بگويم تا در حين صحبت رشته كلام بدستم بياد:” من نميدانم كه آيا بچه درست كردن يه تصميمه و يا اينكه يك حادثه. خيلي ها، به عشق بازي فكر ميكنند و ديرتر متوجه ميشن كه بچه دار شدند. مردها كه اصلاً نميتونن متوجه بشن كه اوضاع از چه قراره و چه اتفاقي داره مي افته. تصميم گيري هميشه با زنها بوده...“
پيره زن از جاش بلند شده و با تكان سر از من و از اون خداحافظي ميكنه. نگاهش باعث ميشه كه كلمات، پشت پيشاني ام مكث كنند. با چشمانم ميخواهم نگاهش را بكاوم. انگار ميگفت: خوب دوست من، اين گوي و اين ميدان. ميدونم از صميم قلب داري باهاش صحبت ميكني. از همه وجنات تو معلومه. اما، مواظب باش كه زياد توضيح ندي. نذار اون تو رو با نظراتت بشناسه، بذار تو رو فقط بصورت مردي ببينه كه مصاحبت با اون لذت بخشه...
پيره زن دور شده و وقتي قطار ايستاد و اون همراه يكي دو نفر ديگه در اين ايستگاه دور افتاده پياده شد، براش دستي تكان دادم: خيالت جمع باشه. تمام حرفهاي تو توي زواياي پنهان وجودم جاي گرفته.
او نيز دستي برام تكان داده و دور شد.
زن جوان اما در همين فاصله، تماماً به من و نگاهم و سكوتم و تكان دستم براي پيره زن خيره شده بود. چشمان شادش از احساس خوبي حكايت داشت.
-” ... درباره چي داشتيم صحبت ميكرديم؟ آها! اگه مثلاً بين تو و شوهرت، يا دوستت عشق باشه، رابطه شما دوتا در همه حال عاشقانه خواهد بود، حتي در زمان رابطه جنسي. آنوقت، آنچه كه محصول چنين رابطه اي است، عين عشق هست. حضور چنين موجودي در مناسبات آدمها هيچ تغييري ايجاد نمي كنه. تنها اون افرادي از حامله گي و بچه دار شدن وحشت زده ميشن كه منظورشان صرفاً كسب لذت جنسي است...“

چائي رو كنار دستم ميذاره. يه لحظه فكر ميكنم، آيا چنين جوابي به چنان سوالي، درست بود؟ ازش ميپرسم:” وقتي اين جواب رو بهت دادم، برداشتت چي بود؟“
- ” كدوم جواب؟“
يادم رفته بود كه تو ذهن خودم دارم به اين جملات فكر ميكنم. ميگم:” جوابي كه توي قطار به سوال تو در مورد بچه داده بودم.“
ميگه:” من الان يادم نيست كه تو چي گفته بودي. من فقط دلم ميخواست كه تو حرف بزني. دلم ميخواست تمام مسائلي كه در تنهائي خودم بهشون فكر ميكردم، از تو هم بپرسم. نه اينكه جوابهات درست و يا غلط هستند. برام جالب بود كه وقت حرف زدن انگار محو ميشي. برقي تو چشمات شكل ميگيره و با هيجان و بدون اينكه در فكر اين باشي كه من احياناً موافق خواهم بود يا نه، حرف هات رو ميزني. اما اين جمله ات رو از ياد نمي برم: هروقت بارون اومد، من چتر بدست ميگيرم. براي وضعيتي كه هيچ حالت و نشانه اي از آن وجود نداره، من فقط ميتونم يه سري حرفهاي الكي بزنم. بيشتر اين جور حرفها ربطي به واقعيت رابطه و مناسبات آدمها با هم نداره. اگه هم بزبان بياد، همينطور سرخود هست.“
-” اهه، من چنين حرفي زدم؟ من حرفهام رو پس ميگيرم!“

زن كفشهايش را از پاي در آورده و گفت:” اشكال نداره پاهامو بذارم زير كوله ات؟ پاهام خيلي سرده. تو كوپه خيلي سرد شده. فكر كنم واسه كولر قطار هست.“
- ” ميخواي من با دستام پاهاتو گرم كنم؟“ پس از بيان اين كلمات، احساس كردم كه خون توي صورتم دويده. از خودم انتظار نداشتم كه چنين جمله اي رو بهش بگم. به زني كه تنها يك ساعتي است باهاش آشنا شده ام و تمام آشنائي من و اون از يه مشت حرف و صحبت درباره اموراتي عمومي تجاوز نمي كنه. تنها چيزي هم كه از اون ميدونم اينه كه، در شهر ديگري زندگي ميكنه و سه چهار سالي است كه ساكن آلمان هست. همين.
در حاليكه خنده شيطنت آميزي چهره اش رو پوشانده بود، پاهايش رو بطرفم كشانده و روي زانويم گذاشت.
-” حالا كه خودت خواستي، باشه. خودم هم دلم ميخواست، اما فكر كردم شايد تو منو آدم پرروئي حساب كني. حالا كه اينطوره، لطف كن كاپشن خودتو هم بده كه من بپوشم. چون خيلي سردمه.“
-” چشم. بيا اينم كاپشنم.“ با خود فكر ميكردم، آيا راه ديگري براي گرم كردنش نيست؟
به آرامي شروع به نوازش و ماساژ انگشتان پاهاش كردم.
ـ” خوب، حالا چرا داري ميري آخن؟ ميهماني ميري و يا اينكه مثلاً كاري داري؟“
ـ ” دوست پسرم آخن زندگي ميكنه. دارم ميرم اونو ببينم.“

-” يادت مياد، وقتي بهت گفتم كه براي ديدن دوست پسرم ميرم، چه حالتي بهت دست داد؟ يه لحظه متوجه شدم كه انگار گرماي دستت كم شده. تا آن لحظه، دستت رو با تمام وجودم لمس ميكردم. اما يهو متوجه شدم كه دستت سرد شده. روح از توش در اومده.“

سعي كردم خودمو كنترل كنم. احساس كردم صداي قطار را مي شنوم و متوجه ميشوم كه تقريباً تمامي صندلي ها پر از مسافر هستند. به خودم و به كاري كه مشغول بودم، نگاه ميكنم. آيا در چشم ساير مسافرين، به موجود مسخره اي تبديل نشده ام؟ شايد وجود رابطه اي را بين من و اون حدس بزنند. اما خودم كه ميدانم، فقط يكي دو ساعته كه با اون همصحبت شده ام. احساس كردم كه پاهاش روي زانوم سنگيني ميكنه. متوجه حالت دستپاچگي ام شد. پاهاشو كشيد عقب و با لمس دستانم، از من تشكركرد.

چند دقيقه اي به سنگيني وزن تمام قرون و اعصار گذشت. چاره اي نبود. از سوئي فكر ميكردم كه اگه شروع به صحبت كنم، كلام من همان جاني را نخواهد داشت كه پيش از اين داشته. اگرچه در هيچ لحظه اي و در هيچ حالتي به بيش از همان مصاحبتي كه جريان داشت، فكر نكرده بودم. با اينهمه احساس كردم كه قادر به طرح هيچ صحبتي نيستم. هيچ موضوعي براي طرح به ذهنم نمي رسيد. انگار مغزم قفل شده. به چشمانش خيره شدم. در يك آن احساس كردم بارقه اي در چشمانش درخشيد. شايد حرف او در مورد دوست پسرش، بيش از چند لحظه حضور در محدوده واگن قطار، ماموريت ديگري نداشته. وقتي متوجه شد كه نميتوانم سكوت را بشكنم و از ابهامات ذهنم بيرون بيايم، خودش شروع به صحبت كرد.
-” دوست پسرم قبلاً تو شهري كه من زندگي ميكنم، زندگي ميكرد. توي دوره كارآموزي باهاش آشناشدم. البته همديگه رو بيشتر در مدرسه مي ديديم...“ ديگر حرفهاش رو نمي شنيدم. همين برام كافي بود... سعي كردم به صحبت هاش گوش بدم:
”... حوصله ام رو سربرده بود. واسه همين يكي دوبار بهش زنگ زدم و بعداز اون چند بار ديدار داشتيم. يكي دوبار رفتم خونه اش. بعدش اون به آخن اومد. حالا چندهفته يكبار همديگه رو مي بينيم. آخه پنج روز و گاهي شش روز كار در هفته، ديگه رمقي برا آدم نميذاره.“
-” دوستت كجائي هست؟“
ـ” دوستم عرب هست. پسر خوبي است. سنش از من كمتره. بخاطر مشكل زبان، تفاوت فرهنگي و رفتاري و خيلي چيزهاي ديگه و فاصله جغرافيائي كه بين ما هست، دوستي ما از حد معيني نه تنها تجاوز نكرده، راستش از تو چه پنهان، اومده ام كه رابطه مو باهاش تموم كنم. همون بهتره كه مثل دوتا دوست عادي باشيم. اتفاقاً يكي از سوالاتي كه ميخواستم از تو بپرسم، همين بود. تو چه فكر ميكني؟ چطور ميتونم اين موضوع رو بهش بگم كه از طرفي موضوع رو بفهمه و ناراحت نشه. چون دلم نميخواد كه ناراحتش كنم.

-” آخ، آن چشمان شيطنت بارت، اصلاً يادم نميره. چطور در يه لحظه برق زده و فكر كردم الانه كه بگي، گور پدر دوست پسر و اينها. ولي خودمونيم، با اين حرفهام انگار انرژي خاصي در تو بوجود آمد. براي من مهم اين بود كه با من حرف بزني. راستش در اين فاصله اي كه با هم حرف ميزديم، اصلاً متوجه نشدم زمان چطوري گذشت. غرق تو و حرفهات و حتي توجه ات به حرفهام شده بودم. واسه همين، دلم نميخواست ساكت بموني. حتي اگه لازم بود، ميگفتم كه همه اينها دروغ بوده و من هيچ دوست پسري ندارم. و يا مثلاً بگم كه من فقط خوشم مياد با آدمهاي غريبه و اونم تو قطار آشنا بشم و واسه همين روزهاي تعطيل اين يكي از تفريحاتم هست.“

دستم را به آرامي بطرف گونه هايش برده و كف دستم را مي بوسد. دست ديگرم روي فرمان ماشين هست و با هم جاده اي اتوباني را بطرف خانه اش پشت سر ميگذاريم. خورشيد از گوشه سمت راست ماشين با درخشش بي نظيري مي تابد. توده اي ابر كه از گوشه ديگر آسمان صحنه گسترده پيش رويمان را طي ميكنند، پيش از اين با بارش خود، جاده ها را شسته بودند. لكه هايي بسيار درخشان از ابر در آسمان باقي مانده. ناگهان ميگويد:” نگاه كن، پرنده ها را مي بيني؟ چه رقص زيبائي!“
به چشمانش نگاه ميكنم. انعكاس نور خورشيد آنها را روشن تر از هرزمان دربرابرم قرار داده. چهره شوق زده اش، حكايت از حياتي بسيار زنده و زيبا دارد.
در حافظه ام بدنبال صحنه هاي ديگري از مصاحبتمان در قطار ميگردم.
حضور فردي ديگر در زندگي او انگار مرا به روي ديگري غلطاند. دهان من در خدمت فردي ديگر قرار گرفت. آنچه بيان ميكردم، گفته هائي بود كه قصد ميانجي گري در رابطه اي احساسي داشت. زباني نبود كه موجوديت مرا توضيح دهد.
-” خُب، فكر ميكنم كه بهتره من زودتر پياده شم. اون حتماً جلوي ايستگاه منتظر توست. خوشحال ميشم اگه به من زنگ زده و بگي كه بالاخره بين شما چطور گذشت.“
-” من نميدونم چي بگم. در اين سه ساعتي كه با هم بوديم، آنقدر احساس راحت و خوبي داشتم كه حدي براش نيست. من حتماً بهت زنگ زده و ميگم كه چي كار كردم. راستي كاپشنت رو بگير.“
با هم دست داديم. دستم رو تو دستاش نگه داشت. دلم ميخواست كه در آغوشش بگيرم. يهو فكري به خاطرم رسيد:” ببين، بنظرم بد نباشه كه من يه چند دقيقه اي توي ايستگاه بمونم كه اگه احياناً اون نيومد دنبالت، تو توي اين شهر تنها نموني.“
برقي بين ما رد و بدل شد. سرش را به علامت موافقت تكان داد.
قطار در ايستگاهي نزديك آخرين مقصد ما، نگه داشت. چندتائي از مسافران پياده شدند. كوله ام را روي دوشم انداخته و بسوي در خروجي رفتم. زني در كنار در خروجي ايستاده بود. كيسه خوابم را زير پايم گذاشته و با گرفتن ميله جلوي درب خروجي به آن تكيه دادم. همچنان كه به آخرين ايستگاه نزديك ميشديم، بر تعداد مسافرين منتظر براي خروج افزوده ميشد. ناگهان متوجه شدم كه دستي روي دستم قرار گرفت. دستش را گرفتم. با هم و درهم و با تماسي كه درونمان را به يكديگر متصل كرده بود، به آخرين ايستگاه رسيديم. پياده شدم و در التهاب اينكه آيا دوستش بدنبالش مي آيد؟ چند لحظه اي ديرتر از قطار پياده شد. آنسوتر اما جواني با اشتياق تمام بسويش آمد. يكديگر را در آغوش گرفته و بوسيدند. زن لحظه اي سرش را برگردانده و به سويم نگاه كرد. روي نيمكتي نشسته و سيگاري روشن كردم. يك جفت پوتين در برابرم ايستاد و دستش را براي گرفتن بليط قطار دراز كرد. سرم را بالا گرفتم و نگاهم با نگاهي دختري گره خورد كه تنها چشمانش، جنسيتش را افشاء ميكرد.

ـ” من فكر كنم ديگه ديرم شده. اگه موافق باشي، راه بيافتيم؟
آرام به سويش ميروم. پاهايش را روي ميز قرار داده و زير آنها، بالشي كوچك. در كنارش نشسته و به آرامي سرم را بطرف گردنش برده و زير گوشش را مي بوسم. به چشمانم نگاه ميكند. ميگويم:” لحظه اي كه از هم جدا شديم، اصلاً فكر نمي كردم كه يكبار ديگر تو را خواهم ديد.“
خنديد، اما همزمان در نگاهش سايه اي گذر كرد.

وقتي براي ديدنش به ايستگاه قطار رفته بودم، به چشمانم باور نداشتم. آري خودش بود. دسته گل را بهش دادم. نگاهش شوق زده بود و آنگاه، با نرمي گونه هايش، گلبرگها را نوازش كرده، نگاه و چهره اش در يك آن درون دسته گل گم شد.

-” الو؟ سلام.“
- ” سلام، شما؟“
- ” فكر ميكردم منو بجا بياري...“
- ” آه، معذرت ميخوام. چطوري؟ چي شد، راستش ديروز منتظر تلفنت بودم.“
- ” همانطوري كه گفته بودم، همه چيز رو تموم كردم. فرداش هم صبح برگشتم به شهرخودم.“
- ” ميتونستي زنگ بزني، مي اومدم دنبالت.“
- ” نه. فكر كردم بهتره كه برگردم خونه. ميخواستم بهت بگم كه در تمام مدتي كه ازت جدا شده بودم، مدام به صحبت هامون تو قطار و اينكه همه چيز چقدر زود گذشت، فكر ميكردم. ضمناً خيلي دلم ميخواست كه حتماً بهت بگم كه ساعات خيلي خوبي داشتيم...“
- ” حالا وقت زياد هست. چه فكر ميكني، ميتونيم همديگه رو ببينيم؟ راستش من هم خيلي بهت فكر كردم. واقعاً ساعات خوبي داشتيم. خيلي دلم ميخواد ببينمت.“
- ” ببين، كارت تلفنم داره تموم ميشه، من سعي ميكنم كه فردا يا پس فردا بازهم بهت زنگ بزنم. در مورد ديدار نميدونم چي بگم. هم دلم ميخواد، و هم فكر ميكنم كه بهتره آن ديدارمون رو مثل يه خاطره خيلي خوب براي خودمون نگه داريم.“
- ” هرطور دلت ميخواد. اما من خيلي خوشحال ميشدم كه ميتونستيم يكديگر رو ببينيم...

بهش نگاه مي كنم. غرق تماشاي فيلم هست. نميدانم به كدام قسمت او نگاه ميكنم. آيا اونو مي بينم، يا اينكه همزمان تصور و يا موضوعي درباره اون ذهنم رو به سوي خودش ميكشونه؟ يكي از تي شرتهامو پوشيده. اندامش، چهره اش كاملاً دخترانه است. بهش نمياد كه بچه اي ده دوازده ساله داشته باشه. ازش سوال نمي كنم. در چنين حالتي، اون دختركي بدون سن و سال است. انگار متوجه نگاهم شده. با دستش اشاره ميكنه كه در كنارش بشينم. روي زمين ميشينم و او خودشو طوري جابجا ميكنه كه من در ميان پاهاش قرار ميگيرم. تمام اين حركات را طوري انجام ميده كه ذره اي از توجه اش به فيلم، كم نميشه. ميترسم حرفي بزنم. سكوت بسيار سنگيني است. خط نگاه او به فيلم، بازيگران فيلم و داستان زندگي آنها رو با زندگي و حركات ما پيوند ميده. انگار هنرپيشه ها نيز ما رو و حركات ما رو نگاه ميكنند. با هم و درهم ادغام شده ايم.
دومين ديدارمان بود. در اين مدتي كه از آشنائي ما گذشته، هرگز درباره امور زندگي شخصي هم سوال نكرديم. تنها شماره اي كه ازش دارم، شماره تلفن دستي اش هست. خودش ميگفت كه بهتره به خونه اش زنگ نزنم. من هم اصراري نداشتم. بودن او در كنارم كافي بود. در يكي از تماس هاي تلفني گفت:
-” يه خواهشي ازت دارم. لطفاً هيچوقت هيچي در مورد زندگي من، گذشته و كار و اينها از من نپرس. هرچيزي كه لازم باشه، من در زمان مناسب بهت خواهم گفت.“
-” من فكر ميكنم در اين مدتي كه همديگه رو مي شناسيم، من هيچي ازت نپرسيدم. تو كماكان همان مسافر قطار هستي كه در اتفاقي كاملاً استثنائي همسفر شده و روبروي هم مسافتي را طي كرديم. شايد اين قطار هنوز هم در راه هست. كي ميدونه، در آخرين ايستگاه به كدام سو ميريم. شايد راهمان را با قطاري ديگه ادامه داديم، شايد هم دستي براي هم تكان داده و از هم دور شديم. من هيچ اشتياقي به دانستن چيزهائي ندارم كه هيچ ضرورتي براي من ندارن. معيار من براي هم نشيني با تو، چشمانت هست كه اشتياق ازش مي باره. هروقت برق اين چشمان قطع شد، من و تو از هم فاصله خواهيم گرفت. همين.“
-” اين مهمترين نكته اي بود كه من از همان اولين دقايق آشنائي متوجه شدم. اينكه تو هيچ سوالي از من نداري. درست برعكس دوستي كه داشتم. اون هرشب بهم زنگ ميزد و در مورد همه ديدارهام و روابط هام ازم ميپرسيد. من هم اگه حوصله داشتم يه چيزهائي سرهم ميكردم و بهش ميگفتم. با تو اما، فكر ميكنم بهتره روراست باشم. من خوشم نمي ياد كه كسي ازم سوال كنه. اگه حرفي باشه، خودم ميگم. مثلاً درمورد بچه ام بهت گفتم. عكس هاشو بهت نشون دادم...“
-” خيالت راحت باشه. مهم اينه كه ما از بودن در كنار هم احساس خوبي داريم. همين كافي است.“

در حال شستن ظرفها بودم كه تلفن زنگ زد. دستم را با دستمالي پاك كرده و گوشي تلفن را برداشتم. يكي از دوستام بود. صداش گرفته بود. ميخواست بياد بريم براي پياده روي تو جنگل. هرچه اصرار كردم كه بگه چشه، چيزي نگفت.

ده دقيقه اي نگذشت كه سرو كله اش پيدا شد.
- ” ميخواي يه چائي درست كنم. و بعدش بريم پياده روي؟“
- ” نه، بهتره الان بريم. راستش حالم خيلي گرفته است. حوصله هيچي رو ندارم.“
- ” چي شده؟ چرا حرف نمي زني؟ كاري از دستم بر مياد؟“
- ” نه. چيزي نيست. از دست هيچ كس كاري ساخته نيست.“
- ” خوب حالا كه اينطوره، لااقل بگو كه چي شده. تو كه ما رو نصفه جون كردي بابا.“
- ” يادته در مورد زني باهات صحبت كرده بودم كه تو قطار باهاش آشناشده بودم. هموني كه چند مدتي همديگه رو ميديديم؟ چند هفته اي بود كه هيچ خبري ازش نداشتم. بهم گفته بود كه من زنگ نزنم، خودش تماس ميگيره. امروز زنگ زد.“
- ” خوب، تا اينجاش كه عادي است. تا اونجائي كه من ميدونم، تو زياد درگير مسائل شخصي اون نبودي. حالا چي شده؟“
- ” امروز بهم خبر داده كه شوهر داره...“
- ” تو كه نميخواستي باهاش ازدواج كني...“
- ” نه. اما نميدونستم كه اون شوهر داره و شوهرش آلماني هست و اون وقتي كه شوهرش ميره ماموريت، مياد پيشم. راستش كمي ازش دلگير شدم كه چرا پيشتر از اين بهم نگفت. اما قضيه فقط اين نيست كه.“
- ” ديگه چي، حتماً از تو حامله هم شده!!“
- ” نه بابا. ديوونه اي؟ قضيه اينه كه تو اين يكي دو هفته تو اين جنگ و جدل بود كه بتونه شوهرش رو از پذيرش ماموريت دائم براي مكزيك، منصرف كنه. اما، انگار شوهرش مصر هست كه با هم براي يكي دو سالي برن در مكزيك زندگي و كار كنند.“
- ” اون چي؟ اون نميتونه اينجا بمونه؟“
- ” نه ديگه، قضيه اينه كه اقامت اون وابسته به شوهرش هست. اونا تو مسكو با هم آشنا شده بودند و شوهرش اونو آورده به اينجا. ميگفت كه شوهرش سخت عاشقش هست.“
- ” فكر ميكني اگه از اولش بهت ميگفت، تو به اين رابطه ادامه ميدادي؟“
- ” من چي ميدونم. حالا كه براي هميشه ميره.“

من اما موندم، تكليف اين نوشته ام چي ميشه؟




آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه