زمزمه هايي روي كاغذ

آنگاه كه زمزمه به جانها راه نمي يابد، معصوميت كاغذ پيش رويت پهن ميشود و قلم، سر ريز دلمشغولي هاي تو...

نوشته هاي داستاني

23.5.04


نامه اي به يك دوست جوان!
امروز پسر يكي از دوستانم از من خواست تا درباره گذشته، چگونه گي و علت كششم به سياست، نظرات و نقش سازماني كه در آن فعال بوده ام در تصميم و ايجاد علاقه مندي در من براي فعاليت سياسي و خلاصه بسياري امور ديگر، برايش بنويسم. او ميخواهد تصويري زنده تر از پدر و مادري داشته باشد كه سالهاي بسياري را در بيم و گاهاً در اميد گذرانده اند. پدر و مادري كه شايد لابلاي همه مشكلات مختلفي كه با آن دست و پنجه نرم مي كردند، تلاش داشتند با فرزندانشان بگونه اي برخورد كنند كه آنها خود با زندگي روبرو گردند. استقلال انديشه و تصميم گيري براي فرزندانشان، بزرگترين آرزوئي بود كه آنها در سر داشتند. در همين رابطه است كه هيچگاه از خود، انتخاب خود، گذشته و امثالهم چيزي به فرزندانشان نگفته اند. آنگونه كه متداول هست و بعضاً ترجيح ميدهند فرزندان را ادامه دهنده آرزوهاي خود قرار دهند.

براي پاسخ دادن به اين دوست جوانم كه خوشبختانه منو دائي تقي صدا مي كنه – لقبي كه ترجيح ميدهم هركدام از فرزندان دوستانم كه با من در تماس قرار ميگيرند، مرا بدينگونه خطاب كنند. راستش طي تمامي سالهائي كه بنحوي از انحاء در ارتباطات سياسي با دوستانم و بالاخص با خانواده ها برخورد مي كردم، در قانوني نانوشته دوستاني كه مرد بودند عمو و دوستاني كه زن بودند، خاله ميشدند – طبيعي است كه نتونم تنها به يكي دو تا جمله اكتفا كنم. بقول يكي از دوستان وقتي بهش گفتم: جداً دوران نوجواني دوره عجيبي بود! گفت: آره و خوبه كه تموم شد... همين! من اما به اين فكر افتاده ام كه تلاش كنم يه تصويري برايش ارائه دهم كه چطور فردي در سن و سال من در آن سالها به موضوعي تحت عنوان سياست جذب ميشه و چطور امثال پدر وي نيز در چنين راستاهائي قرار ميگره و حال چگونه به سياست نگاه مي كنم.
با خودم قرار گذاشته ام كه اين نامه – در هر چند قسمتي كه تنظيم ميشه - رو در همين وبلاگم بذارم. هنوز نميدونم كه چقدر كار مي بره و اصلاً طرح اصلي قضيه چطور بايد پيش بره. اما سعي مي كنم درست مثل مشق هاي دوران دبستان وجب گرفته و هرجا فكر كنم كه ديگه در محدوده نگارش وبلاگي و يكبار خواندن نمي گنجه، اونو قطع و بقيه رو ميذارم براي روز و يا پست ديگري. نكته ديگه اينكه آنچه اينجا مي نويسم، شايد به بارها و بارها اديت هم نياز داشته باشه و حتي ميتونه خيلي از اطلاعات مندرج دقيق نباشه و يا حتي بعنوان سير زندگي يك نفرهم نشه اونو انعكاسي كامل دانست. اما در هرحال ميخوام خصوصيت نامه اي اين نوشته رو حفظ كنم. يعني بذارم ناخودآگاهم باشه كه روي نوشته احاطه داره و اون باشه كه ميخواد خودشو روي كاغذ – يا همين مونيتور پهن كنه.

و اما اولين نامه ام:


دوست عزيزم!
ممنونم كه برايم از خودت نوشتي و ازم خواستي تا درباره اين مهمترين بخش زندگي پدر كه با سرسختي هرچه تمامتر از تو پنهان مي مونه، برات بنويسم. هرچند دنياي غريبي است. چرا كه آن پدر و آن مادر و يا بسياري از دوستان پيرامون، خود كساني بوده اند كه سختي هاي تلاش براي اهدافي انساني را در عمل پشت سرگذارده اند و چه بسا كه آنان بهتر بتوانند توضيح دهند كه بالاخره نيروي اين آرمان خواهي از كجا تغذيه مي شده كه آنها را در برابر همه ناملايمات زندگي ايمن مي كرد و يا حداقل كمك مي كرد تا مرحمي بر زخمهايشان گذاشته بشه.

اما آنچه كه به من بر ميگرده، ميگويم كه چگونه در فورمولي تقريباً ناروشن اما بشدت جذاب و همسو با بهترين تمايلات دوران نوجواني و جواني ام، بناگاه خودم را در امواجي يافتم كه نامش را اگر به فرقه ها تقسيم نكنم، ميتوانم آنرا موج عدالت پژوهي بنامم. چنين جائي، اگر چه در هر قدم و هر صحنه و هر روز و با تصميماتي مستقيم از طرف خودم تداوم پيدا مي كرد، در عين حال ميرفت تا دورنماهاي روشن تري را در برابرم قرار بده.
هنوز سالهاي اواخر دهه چهل بود كه فعاليت هنري برادرم بنحوي از انحاء تمام خانواده را به خود آلوده كرده بود. نمايش نامه هايي كه برادرم همراه دوستانش روي صحنه مي آورد، يكي بعداز ديگري، قبل از تمرين و حتي تصويب براي اجرا، در خانه ما در ميان برادران – آن موقع خواهرم خيلي كوچكتر از آن بود كه علاقه اي به خواندن طرح نمايشنامه داشته باشه. من بعنوان كوچكترين عضو مذكر خانواده با سني حدود چهارده سال شايد مجبور بودم بعضي از كتابها ونوشته ها روا بدون اجازه و بدون نوبت مشخص بخونم. – بهرحال آن طرح ها در ميان ما دست بدست ميگشت و وقتي براي تمرين هايي كه برادرم همراه دوستانش پيش ميبرد، بارها و بارها آن قصه ها را در عمل دنبال مي كردم. ديگر براي من " مورالس " افسري كه پنهان شدن " سيمون بوليوار" انقلابي آمريكاي لاتيني رو فاش نمي كرد كسي نبود جز دوست عزيز و بسيار دوست داشتني " علي ماتك " كه شنيده ام چندسالي پيشتر درگذشت. آري، من مورالس را نمي شناختم. اما علي ماتك را چرا. و يا كوزه گر و يا محمدعلي ملكوتيان را كه براي مجبور كردن " علي ماتك " در پشت صحنه سالن تئاتر دبيرستان فرهنگيان مثلاً دار زدند.
هم مضامين انقلابي اين نمايش نامه ها و هم گرايش عمومي جوانان آن دوره نسبت به مشي چريكي و تعقيب و گريزهاي معروف " چه گوارا " مطرح شدن نظرات رژيس دبره همه و همه در اشكالي نامفهوم زمينه اي را برايم فراهم مي ساخت كه نوجواني ام و تمامي قليان هاي ذهني آن دوره ام با تمامي فعل و انفعالات دوران بلوغ را تحت تاثير خود قرار دهد.
همانطور كه امروزه در جامعه ما نمودهاي معيني شكل ميگيرند كه همسو با جوشش انرژي جوانان هست، همچون حضور بي نظيرشان در سالهاي 76 تا 78 و در قضاياي مختلف انتخابات و غيره، ما نيز آن دوره تماماً چنين اعمالي را با جوشش دروني مان همراه مي ديديم. البته ابعاد حضور جوانان در عرصه هائي از اين دست، اصلاً قابل قياس با آن حالتي نيست كه در سالهاي بعداز 76 جوانان آن سرزمين پشت سر گذاشته اند. ضمناً اينطور نبود كه مثلاً فكر كنم انگار داريم كاري مي كنيم كارستان و يا ميخواهيم كاري بكنيم. همين كه كتابي مي خوانديم و آنرا به كسي ديگر مي داديم و خلاصه از اين كارها همه و همه ما را ارضاء مي كرد.
در آخراي سال چهل و نه و اوايل پنجاه خبر مهمي سراسر منطقه گيلان رو تحت تاثير قرار داده بود. گفته ميشد كه عده اي خرابكار در جنگل هاي سياهكل كمين كرده و قراره كه به پاسگاه هاي منطقه حمله كنند و از اين طريق با شاه و حكومتش بجنگند. براي امثال من كه كلاس نهم بودم، ديدن ستون هاي نظامي در سطح شهر رشت و رفت و آمدهاي مكرر شان بسوي لاهيجان، رنگ و بوي عجيبي داشت. خرابكاران – كه در فورمولي نانوشته ما آن ها را عياران مي فهميديم – مهم نبود جنسيت ايدئولوژيك شان چي باشه. براي امثال من آنها مبارزيني بودند كه كاري بس شجاعانه مي كردند. حتي كشته شدنشان را نيز باور نمي كردم و كرديم. وقتي عكس هاي آنها را روي شيشه بانك بازرگاني گذاشته بودند، در همان اولين ظهري كه از مدرسه بطرف خانه ام بر ميگشتم، متوجه شدم كه برداشتندش. مي گفتند، احتمال اين را ميدادند كه شيشه بانك را بشكنند.
در همين دوره بود كه دوستيهاي معيني را شكل داده بودم، چه در محلات و چه در مدرسه. مضمون اين دوستي ها بر يك چيز استوار بود: بايد يه كاري كرد. حالا چه كاري؟ هيچكس نمي دانست. اما اينرا خوب مي دانستيم كه نبايد آرام بود. در همين دوره بود كه بعضي شبها به خانه يكي از همان دوستان مي رفتم و پدرش كه از توده اي هاي سابق بود، معروف به " علي استالين " و مسئول توزيع كوكا كولا و كانادادراي در سطح شهر رشت و حومه، بيشتر شب ها راديو پيك ايران را مي گرفت. اين راديو از شهر باكو پخش ميشد و دقيقاً نميدانم كه آيا همان زمان بود يا نه كه انگار از عراق رله ميشد. از سوي ديگر در پيوندي بين چريك هاي فدائي و جنبش چپ ملي و سوسياليست هاي ايراني، راديو ميهن پرستان از عراق پخش ميشد. شنيدن هركدام از اينها، حتي براي يكبار در ماه هم ميتوانست برايمان منشاء آنچنان انرژي اي باشه كه شايد حال شما با ساعتها شركت در چت روم هاي سياسي چنان حالتي را حس نكنيد. در واقع بدليل حد امكانات آن زمان از وسائل ارتباط جمعي، همين ها بودند كه منابع خبري ما بودند.
چندي پيش وقتي به يكي از وبلاگ هاي دوستان رشتي مراجعه كرده بودم، عكس گلسرخي را ديدم در كنار مصدق و افرادي ديگر – داشتم اين نوشته رو يكبار مي خوندم كه يادم افتاد به تلاش بسياري كه كرده بودم تا بتونم حتي اگه شده يه عكسي چيزي از مصدق در كتابخانه پورداوود يا كتابخانه ملي پيدا كنم. اما بقول گفتني: دريغ و درد! - وقتي ماجراي گلسرخي مطرح شده بود، قضيه خودبخود تبديل شده بود به يك وجهه عمومي براي مردم گيلان. كسي پيدا شده بود كه در كنار و همراه با كرامت الله دانشيان در برابر نيروهائي كه بشدت قدرتمند بنظر مي رسيدند و حتي قدرتشان بگونه اي بود كه هيچ كس فكر نمي كرد كه بتوان در قداست آن شكي كرد، آنها با صدائي بلند و واضح و روشن برعليه رژيم و اعمال و رفتارش و شكنجه و امثالهم صحبت كردند. آنها مراجع بين المللي را به قضاوت و رسيدگي به اعمال آن نظاميان متفرعن دعوت مي كردند.
در كشوري كه براي ديدن هر سئانس فيلم ميبايست يك دور اخبار مربوط به فلان و بهمان سفر اعليحضرت را ميديدي، يا از آخرين پيشرفت هاي فني و غيره و ذالكش با خبر ميشدي و آخرالامر و پيش از شروع فيلم، همراه با سرود شاهنشاهي – و نه ملي و از اين دكان بازارها – بلند مي شدي و اگر ميتوانستي همراهش مي خواندي: ... كز پهلوي شد ملك ايران ... صد بار بهتر از فلان و بهمان... تا بتواني فيلم را نگاه كني. در صفحات اول كتابهاي درسي، عكسي از اعضاء خانواده سلطنتي بود كه هميشه اين سوال را در دوران كودكي به ذهنم وارد ميكرد كه: اگه قرار باشه پاره كردن عكس شاه گناهي نابخشودني بحساب بياد، اونوقت اين همه عكس رو چكار بايد كرد؟
در هرخانه و كاشانه اي و هر مغازه اي ميبايد عكسي از آن ها ميگذاشتند. حال هم فكر مي كنم بگونه اي ديگر همان قضايا دنبال مي شود. جمال زاده در كتاب اخلاق ما ايرانيان از تاثير رژيم هاي ديكتاتوري در نمايش چند شخصيتي ايرانيان حكايت مي كرد. راستش، وقتي از تو خواسته شود ظواهر را بگونه اي نشان دهي كه دلشان مي خواهد، آنگاه تو به خلوت كه ميروي، آن كار ديگر مي كني. كاري كه امروزه نيز بسياري دل در گرو آن دارند كه ريش و پشم و كثافت را نمايشي از دينداري جا زده اند. يا حتي درويش بازي ها كه انگار با موي دم اسبي معني پيدا مي كنه و نه با رفتار و اخلاق و خوي و منش.
در چنين حال و هوائي بود كه آن شجاعت و آن نمايش بي نظير، هزاران جوان را كه همچون كوه آتش بود، بسوي خود مي كشيد. هركس دلش ميخواست به اين افتخار دست پيدا كنه. افتخاري اينچنين بي نظير كه حتي اعدام گلسرخي اينها نيز نتوانست آنقدر دردناك جلوه كنه. براي اولين بار، نام نيك بر مرگ فيزيكي غلبه كرده بود. طوري كه بعدها مفهوم شهيد دل نشين تر از مدافعه براي زندگي به نظر مي رسيد. فقط تلاش كن تا بتواني نامي نيك بيابي. اگه گريز در نظر گرفته نشه، درست مثل كار بسياري از باصطلاح سياسي كاران در مقطع كنوني كه بيشتر دل در گرو تاريخ دارند و نام نيكي كه از آنها بجاي ماند و يا لااقل از آنان با خواري صحبت نشود. بهمين دليل خيلي راحت استعفا مي دهند، تحريم مي كنند و حتي شعارهاي سرخ و اين و يا آن رنگ ميدهند. بالاخره اگه امروز زندگي مردم خوب پيش نره، عيبي نداره؛ مبادا دوره اي ديگر از تاريخ مردم بگويند: شما چرا به حضور مردم به انتخابات و فراهم كردن زمينه براي شناسائي نمايندگان خود و خواستن از آنان براي اجراي قول و قرارهايشان تاكيد كرديد؟ همين باعث شده تا مثلاً اقتدار گرايان سهم بيشتري در قدرت پيدا كنند.

در بين بسياري از جوانان هم سن و سال تصويري كاملاً مبهم داشتيم كه بالاخره چه بايد بخواهيم. هرچه باشد چنان نظامي نمي خواهيم كه اگر احياناً در خيابان در حال حركت هستيم و صداي سرود پخش ميشود بايد بايستيم. خيلي ها هستند كه فكر مي كنند اينها افسانه هست. اما اينها بوده. درست مثل آنچه كه در هائئيتي نيز جريان داشت.

سفر فرح به رشت شايد با استقبال عمومي روبرو شد. همه ما مثل همه جوانان آن دوران هر آنچه كه نشانه اي از جوش و خروش داشت ازشركت در عزاداري هاي تاسوعا و عاشورا گرفته تا مسابقات ورزشي و حتي رفتن به خيابان وقتي كه قراره فرح بياد، ما با جان و دل در آن شركت مي كرديم. اما وقتي صحبت مشخصي در ميان بود، كاري كه " جمشيد فرزانه " كرده بود – يكي از كاميون داران رشت و باصطلاح از آن دسته جات اوباش داش مشتي مثل كبلا كيجاي – و خيابان پهلوي رو داده بود گل باران كنند براي فرح، كاري بود كه شايد تا همان ماههاي آخر نزديك به انقلاب هم كسي جرئت نداشت بهش بگه كه عجب كار احمقانه اي كرده بودي. آري فضا فضاي نه فقط ترس، بلكه عادي بودن وابستگي به قدرت و تبعيت از آن بود. حتي در دعواهاي عادي نيز بوده اند كساني كه وابستگي خود به ساواك رو به وسيله اي تبديل مي كردند تا در دعوا غلبه كنند. انداختن كلاه يك پاسبان بي هيچ مفهوم و معني محكمه پسندي، توهين به شاه محسوب مي شد و اگر به دست پاسبانهاي كلانتري ها گرفتار مي آمدي، حسابي حالت رو جا مي آوردند.

در چنين دوراني بود كه ذهنيت جوانانه امثال من بيش از اينكه شكل دهي زندگي فردي و قرار گرفتن روي پله هاي موفقيت فردي را ارزش بدونه، به جاذبه هاي مبارزه با چنين قدرتي فكر مي كرد. حتي نه اينكه بدانيم چه ميخواهيم. چرا كه مهم اين بود كه بگوييم چي نمي خواهيم. يادم نميره يكبار در كلاس يازدهم دبيرستان بودم كه يكي از دوستانم – اسمش عباس بود از بچه هاي سراوان با يكي ديگر كه بعدها از بچه هاي هوادار سازمان فدائي شدند. – ازم پرسيد سوسياليسم يعني چه؟ جالب اينكه من چند روز پيشتر بطور اتفاقي تاريخ روسيه رو در كتابخانه ملي ديده بودم و همانجا يه نگاهي بهش انداخته بودم و خيلي سريع يك چند جمله اي از لنين توي دفترم يادداشت كرده بودم. همانها را كه ديگه عملاً حفظ كرده بودم بهشان تحويل دادم كه: سوسياليسم هدفي موقتي است براي تحكيم حكومت زحمتكشان بر ستمگران. در اين دوره، جامعه اينگونه سازماندهي ميشه كه: از هركس به اندازه توانش كار مي گيرند و بهركس به اندازه كارش پرداخت خواهد شد. تنها در كمونيسم هست كه هركس بر اساس تمايلش كار خواهد كرد و بر اساس نيازش از جامعه دريافت مي كند. و در توضيح اين قضيه مي گفتم كه ميبايد يك دوره اي يك شوراي انقلابي – چيزي مثل ديكتاتوري كارگري - روي كار باشه تا اگر احياناً افرادي مثل سرمايه داران خواستند مقاومت كنند، مقاومت آنها در هم شكسته بشه. و مثالم در اين رابطه فيلم دكتر ژيواگو بود كه چطور انقلابيون تمام زرق و برق الكي دوران تزار را از بين برده و حكومت انقلابي كارگران و زحمتكشان راه انداختند.

ادامه دارد...





30.3.04


سفري شبانه با اتوبوس
يه ساعت بيشتر وقت نداشتم كه خودم رو به گاراژ برسونم. تو اينجور موقع ها هرچه هم كه بخواي عجله كني، باز يه مشكلاتي پيش مياد كه اصلاً انتظارش رو نداري. وقتي جلوي تاكسي رو گرفته و گفتم: ميدان شهرداري؟! راننده كله اي تكان داده و منو سوار كرد. دو نفر عقب ماشين نشسته بودند. انگار زن و شوهر بودند. عجله و خجالت نميگذاشت كه سربرگردانده و بهشان نگاه كنم. همان نگاه گذرا در حين سوار شدن كافي بود. ساكم رو كه از اندازه معمول يه چمدان هم بيشتر بارش كرده بودم رو روي پام جابجا كردم. بيشتر از اينكه براي جائي در اتوبوس فكر كنم، داشتم به اين مسئله فكر مي كردم كه آيا راننده اجازه ميده كه ساكم رو هم ببرم تو اتوبوس؟ اگه يكي دوساعت زودتر ميرفتم، شايد ميتونستم هم بليطي تهيه كنم و هم ساكم رو بدم قسمت بار صندوق بغل ماشين.
تو اين فكر بودم كه وقت برگشتن با كدام اتوبوس آمده ام. اگه محاسبه ام درست باشه، حتماً بايد عباس آقا راننده امروز اتوبوس باشه. با اون ميانه ام خوبه. در واقع آنهمه احترام و عزتي كه من بهش مي كنم ، معلومه كه چهره ام رو به خاطر داشته باشه. مگه همون دفعه قبل نبود كه شاگردش رو فرستاد دنبالم كه آخر اتوبوس روي يخچال نشسته بودم، برم جلو و رو يكي از دو صندلي شاگرد جلو بشينم؟ اونروز شاگرد اتوبوس بيشتر مسير رو كنار در جلوئي سرپا وايستاده بود. و راننده كمكي هم بعداز رسيدن به قزوين رفت آخر اتوبوس و رو يخچال گرفت خوابيد.
- " مگه شما طرف ميدان شهرداري نميرين؟" سوالم رو در حالي به راننده گفتم كه تمام حواسم به تاكسي مون بود كه از سه راهي خيابان كوروش داشت بطرف گلسار ميرفت؛ مسيري كه حداقل يه ده بيست دقيقه اي ديرتر ميرسيد به ميدان شهرداري.
- " مگه شما نمي خواين شهرداري برين، خوب من ميرسونمت." راننده اينو گفت و بعداز گفتن اين جمله با خونسردي و انگار كه يه چيزي هم بايد بهش دستي بدم از اينكه مسافتي طولاني تر منو با خودش ميبره، چشماشو بطرف ديگر خيابان گرداند.
- " من ديرم شده و بايد به اتوبوس برسم. وگرنه امشب ديگه هيچ ماشيني نميره طرف همدان."
- " تو كه نگفتي عجله داري. مگه نديده بودي كه من مسافر دارم. حق تقدم هم كه ميدوني با مسافر اولي هست."
- " اگه از اول مي گفتي كه اونطرف ميخواي بري، من ديگه سوار نميشدم. يا حداقل ميشد با اونا توافق ميكرديم كه شما اول منو برسونين. حالا از اينها گذشته، هيچ راهي نيست كه برگرديم؟"
اينبار سرم رو برگردوندم و سعي كردم با نگاهم سوالم رو به مردي كه عقب نشسته انتقال بدم. مرد به راننده گفت: " اگه ما رو تا سر گلسار هم برسوني كافي است. اونجا رو با يه تاكسي ديگه ميريم."
بدون اينكه به راننده فرصتي بدم كه بخواد بازار گرمي كنه، گفتم كه من خسارتش رو جبران مي كنم.

درست نبش كوچه بغل سينما مولن روژ رسيده بودم كه ديدم اتوبوس ميخواد بياد تو خيابان اصلي. يه اسكناس پنچ تومني دادم به راننده و پريدم بيرون. براي راننده دست تكان دادم. همان راننده شيره اي هست كه اصليتش كرمانشاهي است. دستش رو طوري تكان ميده كه نشون بده نمي فهمه منظورم چيه. كمك راننده اش منو بجا مياره و بالاخره اتوبوس بعداز ورود به خيابان اصلي دوبله نگه ميداره و من ميرم بالا. يه نگاه به سرتا پايم براي راننده كافي بود كه قبول كنه برم اون ته يه جائي بشينم. كمك راننده با خنده ميزنه به پشتم و ميگه: " تو كه سه روز پيش با ما اومدي، خب ميگفتي كه جمعه برميگردي. اونوقت من واسه ات يه صندلي همين جلو خالي ميذاشتم."
همينطور كه با هم بطرف آخر اتوبوس ميريم ميگم:" اگه ميدونستم كه امروز ميام، اصلاً زودتر مي اومدم. خودم فكر مي كردم كه شايد يه چند روز ديگه هم بمونم." درست با گفتن همين جمله بود كه دهانم مزه تلخي بخودش گرفت. در يك آن با صحنه اي در ذهنم روبرو شدم كه مينا بهم گفت: " اينكه ميگم همديگه رو نبينيم، واسه اين نيست كه دوستت ندارم. يه مشكلاتي هست كه حالا نميتونم بهت بگم." و وقتي ازش خواستم كه يه روز ديگه همديگه رو ببينيم، سريع گفت كه بايد همراه خانواده اش به مسافرت بره و هيچ اشاره اي هم به جائي كه ميرفتند نكرد.
-" خانوم، ببخشيد. ميتونيد اين بچه رو رو پاتون بنشيونيد؟" كمك راننده اينو به مسافري گفت كه در رديف آخر اتوبوس و در وسط نشسته بود و در كنارش چندتائي بچه دختر و پسر در سنين مختلف نشسته بودند. و بدون اينكه منتظر واكنش اون خانومه بشه، بهم اشاره كرده و گفت: " اينجا بشين تا وقتي كه به قزوين ميرسيم. يكي دوتا مسافر دارم كه تو قزوين پياده ميشن و بعدش تو رو ميارم جلو." ازش تشكر كردم و در كنار بچه ها نشستم.
زن بچه كوچك رو به سمتي ديگر و بين خودش و يكي ديگه از بچه هاش نشاند طوري كه خودش كنارم بشينه. گفتم: " اشكالي نداشت. ميتونستين بچه رو همين جا بذارين بشينه." همه اين كلمات رو به رشتي گفتم. زن نگاهي بمن انداخته و گفت: " ببخشيد من رشتي بلد نيستم."
دوباره همان جمله رو و اينبار با گشاده روئي بيشتر به فارسي گفتم. تشكر كرد و گفت كه نميخواسته مزاحمتي برام بشه.

هنوز يه ساعتي از رشت دور نشده بوديم كه صداي خرو پف از هرطرف بلند شد. خصوصيت اتوبوس هاي آخر شبي همينه كه تا از شهر بيرون ميري، همه مي خوابند. يادم نميره روزي كه از تبريز برگشته بودم و حدود ساعت شش صبح يكي از روزهاي آخر سال بود. تو جاده بين قزوين و منجيل برف بود و واسه همين هوا خيلي زودتر از معمول روشن بود. از همان آخر اتوبوس به چشمان راننده زل زده بودم كه از خواب ميسوخت. همه مسافرا و حتي كمك راننده هم تو خواب بود. من درست تو همان جائي نشسته بودم كه حالا نشسته ام. دقيقاً وسط اتوبوس و روي آخرين رديف. راننده نواري از فرهاد و فروغي گذاشته بود؛ نواري كه براي اتوبوس هاي بين شهري كاملاً غيرعادي بود. راننده متوجه شد كه من بيدارم. كمكي خودش رو بيدار كرده و فرستاد عقب. كمك راننده گفت: " تو برو جلو بشين و من سرجات مي خوابم." و بدون اينكه منتظر جوابم باشه رو صندلي كناري من ولو شد. من رفتم جلو. بقيه مسير بين گردنه كوئين تا رشت رو با راننده صحبت مي كردم و يكي دو بار هم واسه اش چائي ريخته و سعي كردم ازش مثل كمك راننده پذيرائي كنم و از اين حالتي هم كه بوجود آمده بود، خيلي خوشحال بودم. برايم دوستي با راننده اي كه تقريباً همسن پدربزرگم بود، خيلي لذت بخش بود.

زني كه در كنارم نشسته، بيدار بود. بيداري اش طوري بود كه بيشتر مثل گم شدن در غمي مبهم مي مانست. نه از آن بيداري ها كه متوجه دور و بر خودت هستي.
گرفتاري صندلي رديف آخر اينه كه هيچ تكيه گاهي نداري كه بتوني براحتي بخوابي. من كه ميدانستم حدود ساعت پنج صبح ميرسم به همدان و بايد يه ساعت بعدش برم سرخدمت، مجبور بودم هرطور شده بخوابم. اما هم وضعيت بد صندلي و هم هجوم تمامي مسائلي كه در ذهنم بود، نمي گذاشت يك لحظه آرام بگيرم.
ناگهان احساس كردم يكي از دخترك ها كه در كنار من نشسته بود، سرش رو روي دستم گذاشت. انگار خواب بود. نمي توانستم تكان بخورم. دلم نيامد بيدارش كنم. دو سه تاي ديگه هم كه اينطرف و آنطرف بودند، به خواب رفته بودند. سر آن كه از همه كوچكتر بود رو زانوي مادر قرار گرفته بود و مادر با دستاش دختر ديگرش را نوازش مي كرد. به مادر نگاه كردم. چهره اش خيلي جوان تر از آن بود كه مادر اينهمه بچه و با اين سن و سال باشه كه فكر كنم يكي از دخترها بيش از پانزده سال داشته باشه. مادر با مهرباني به نگاهم پاسخ داد و من با چشمانم به دخترك بغل دستي ام اشاره كردم كه حال با دستش نيز دستم رو درست مثل بالش بغل گرفته بود. مادر ميخواست بچه رو بيدار كنه كه نذاشتم. اما هنوز چند دقيقه نشده بود كه احساس كردم تمام بدنم خشك شده و تمايل عجيبي در من بود كه از جام تكان بخورم. حتي اگه شده بلند شم و خميازه بكشم.
تمامي مشغله هاي ذهني ام دور شده بودند و تنها خستگي بود و رودروايستي و نرمي صورت دختركي كه بمن تكيه داده بود. جرئت نداشتم كله مو بچرخونم و بهش نگاه كنم. در يك لحظه خيلي استثنائي و وقتي مادر سرش را بطرف ديگر چرخاند، نگاهش كردم. خداي من، چهره اي از اين زيباتر نديده بودم. دختركي بود كه شايد يازده دوازده سال داشته با موههائي طلائي و پرپشت كه در پائين ترين قسمتش كمي بافته شده بود. دستم رو با هردودستش گرفته و سرش رو روي بازويم قرار داده بود.
زمان و مكان از دستم در رفته بود. من كه معمولاً تمام مسير رو با دقت نگاه ميكردم و شهرك هاي بين راه رو بطور تقريبي حدس ميزدم، حال اصلاً نميدانستم كجا هستم. بدتر از همه اينكه ساعتم رو روي دست راستم بسته بودم، همان دستي كه دخترك بهش تكيه داده بود. مادر نيز آنچنان غرق خودش و دوتابچه ديگه بود كه اصلاً متوجه صحنه نبود. تاريكي توي اتوبوس هم مزيد برعلت شده بود. ناگهان دخترك تكاني خورد و چشمانش رو باز كرد. لبخندي خواب آلود در چهره اش نشست و بدون اينكه كمترين ترديدي بخودش راه بده، سرش رو گذاشت روي پايم و دستش رو هم گذاشت روي زانويم. احساس كردم كه خون در بدنم منجمد شده. انتظار اينهمه آرامش و صميميت رو نداشتم. مادر در يك لحظه متوجه شد و خواست اونو بيدار كنه. وقتي به من نزديك تر شد بدنش با دستم مماس شد. بازويم درست در ميان پستان هايش قرار گرفته بود. ناخودآگاه دستش رو گرفتم و نذاشتم دخترك رو بيدار كنه؛ سرم رو به آرامي به گوشش نزديك كرده و گفتم: " اشكال نداره. بيدارش نكنيد. مزاحم من نيست. شما راحت باشين." مادر نگاه قدرداني بمن انداخت و دستش رو رو دستم گذاشت و با محبت اونو فشار داد.
تماس دستش با دستانم را در اين لحظه بود كه متوجه شده بودم. حالتي از احساس كشش به اون و خجالت بدنم رو گرم ميكرد. در مخمصه عجيبي گير كرده بودم. با اينهمه بسرعت دستم رو كشيده و روي زانوي پاي چپم قرار دادم. حال از يك طرف به مادر تكيه داده ام و از طرف ديگر پشته اي از مو و نرمي صورت دخترك روي پايم بود. دستانم انگار اجزائي اضافه بودند كه نميدانستم چكارشان كنم. ميلي قوي در من بود كه دستم رو روي موههاي دخترك كشيده و با نوازش اون بذارم دخترك بخوابه. اما دست ديگرم همچنان اضافه و مثل چوب باقي مانده بود.
مسافران همه خواب بودند و همين باعث ميشد كه بتوانم آرامشم رو حفظ كنم. وقتي سرم را بطرف مادر برگرداندم، با تعجب ديدم كه اونم خوابيده. چشمانم رو به جلوي ماشين دوخته و در همين حال دست راستم رو به آرامي روي موههاي دخترك قرار دادم. احساس غريبي داشتم. انگار كششي نامرئي مرا وادار ميكرد كه نه تنها موههاي دخترك رو نوازش كنم، بلكه حتي دستم رو توي توده نرم و دلنشين موههايش فرو برم. دستم رو كشيده و به آرامي روي شانه ظريف دخترك گذاشتم. دخترك در جايش كمي وول خورد و با دست ديگرش كه زير تنش قرار داشت، دستم را گرفت و دستش را روي آن قرار داد.
براي اينكه بتوانم جلوي هرگونه احساس كششي در خودم رو بگيرم، سعي كردم خودم رو با فكر كردن به آنچه بين من و مينا گذشته مشغول كنم. اما انگار نه انگار. هيچ احساس تلخي در آن افكار باقي نمانده بود. همه آن مباحثه ها، همه آن اشك هاي فروخورده و همه آن احساس سرخورده گي و فروريختن حس اعتمادم كه با آن در يكي دو روز گذشته درگير شده بودم، تماماً از ذهنم خارج شده بودند. احساسي مثل جرقه از ذهنم گذشت كه انگار يكي از اعضاء اين خانواده اي هستم كه حال در ميانشان قرار دارم. دختري كه انگار دخترم هست و زني كه انگار يكي از نزديك ترين انسانهاي روي زمين به من هست.
همين طور كه به اين احساسم فكر مي كردم، دستم با آرامش بيشتري به نوازش دخترك مشغول شد. دلم ميخواست آنقدر شجاع باشم كه دست ديگرم را دور گردن زن حلقه كرده و بگذارم او نيز سرش را روي بازويم قرار داده و بخوابد.

... با تكان هائي كه ماشين بخودش ميداد، از خواب بيدار شدم. سرعت ماشين كم شده بود و انگار داشت در كوچه اي ميراند. چند لحظه اي در خواب و بيداري بودم. سرم روي شانه زن بود و دستش را بغل گرفته بودم. در حالي كه دست ديگرم در هر دو دست دختركي قرار داشت كه روي زانويم خوابيده بود و درست زيرچانه اش قرار گرفته بود.
با وارد شدن به گاراژ، همه از خواب بيدار شديم. دخترك بلند شده و با هردو دستش چشمانش رو مي ماليد. من دستم رو از دست مادر خارج كردم و با نگاهم سعي كردم ازش پوزش بخواهم. مادر بيش از اينكه خودش را با من مشغول كند، دستي به سروروي بچه اي كشيد كه روي پايش خوابيده بود. دخترك موههايش رو كنار زده و بعداز دسته كردن اونا رو پشت گوشهايش قرار داد و با اين كار زيبائي بي نظير چهره و چشمانش نمايان شد.
كمك راننده از همان جلوي ماشين گفت: " سركار، همين جا پياده مي شي يا ميري پادگان؟"
من بايد پياده مي شدم. نگاهي به دخترك انداخته و دست مادر رو با دستم فشردم. هيچ حرفي براي گفتن به ذهنم نمي رسيد. با نگاهم از همه شان خداحافظي كردم و وقتي در وسط هاي راهروي اتوبوس بودم برگشته و دستي برايشان تكان دادم. مادر هم دستي برايم تكان داد و نگاه مهربانش را براي هميشه در قلبم بيادگار باقي گذاشت.






مشاهدات زاغچه باغچه ما
ديگه فكر كنم سه روزي ميشه كه همين جور رو بالكن افتاده و از جاش بلند نميشه. امروز وقتي داشتم از بغل ساختمان مي گذشتم، يه بوئي به مشامم خورد. وقتي خوب حواسم رو جمع كردم و دنبالش رو گرفتم، متوجه شدم بو درست از روي همان بالكن پخش ميشه.
سه روز پيش بود كه تو گرگ و ميش هوا اومد رو بالكن. يه گربه تنبل هم دنبالش راه افتاده و اومده بود. تو دستش يه بسته پلاستيكي از اين نون هاي ورق ورق سفيد بود. اين هم كار هميشه گي اش بود كه از بالاي بالكن نونها رو پرت كنه بطرف محوطه پشت ساختمان.
بغيراز تك و توك خونه هائي كه نشان از جنبده اي در خود داشت، بقيه كيپ كيپ بسته بودند. نه فقط پرده ها رو كشيده بودند، حتي بعضي از اونا با حفاظي كركره اي از بيرون كيپ شده بودند. هنوز هوا روشن نشده بود و هيچ نشاني از اين پرنده هاي كوچك پرسروصدا در ميان نبود. واسه همين وقتي در بالكن رو باز كرد، صداش تو تمام محوطه پيچيد.حتي خش خش پلاستيك رو ميشد شنيد وقتي كه داشت نون ها رو يكي يكي از توش در مي آورد و با لذت و هيجان خاصي زور ميزد تا اونا رو هرچه دورتر بندازه. بعضي از نونها رو طوري پرت مي كرد كه تا مسافتي دور توي هوا بصورت افقي پيش ميرفتند و بعداز يه چرخ زدن، يه گوشه اي مي افتادند. اگه خوب بخواي نگاه كني، متوجه ميشي كه هنوز يه چند تائي از نون هاي ديروزي و يا پيشترها تو محوطه چمن مونده.
بارها ديده ام كه از روي بالكن ها اونم وقتي كه هوا حسابي روشن بوده نون ها رو بيرون ميندازن. اما اون انگار تنها كسي است كه صبح زود اين كار رو مي كنه. بعضي روزها هم مي بينم كه يكي مياد با يه چيزي كه تو دستش هست، همه نون هائي كه چه اون و چه بقيه از بالكن هاي ديگه بيرون ريخته اند رو جمع مي كنه و تو يه پلاستيك سياه مي ريزه. اما فرداش، دوباره همه اين كارها تكرار ميشه.
اين بو بدجوري منو گيج ميكنه. دارم از خود بيخود ميشم. ميرم طرف بالكنش. همانطور بي حركت رو بالكن افتاده و هيچ صدائي ازش در نمياد. جلوتر نميرم. ميترسم يهو از جاش بپره. اما انگار نه انگار. بويي كه ازش مياد يه چيزي هست بين بوي گوشت مونده و ادرار. عجيب اينكه هيچ كس ديگه نسبت به اين بو عكس العمل نشون نداده. همينطور داشتم بهش نگاه مي كردم كه يهو گربه بطرفم پريد. اونقدر هول كردم كه نزديك بود قلبم از جونم در بياد. لعنت برپدر و مادر هرچه گربه موذي. هنوز از هول حمله گربه در نيومده بودم كه متوجه شدم در بالكن يكي از همسايه ها باز شد و مردي سرش رو بيرون آورد. انگار بوي تند پخش شده در فضا بسرعت وارد بيني اش شد، چون اصلاً فرصت نكرد به صداي گربه در زمان حمل و جيغي كه من از ترس كشيدم، فكر كنه. براي اينكه بتونه متوجه بشه بو از كجا و از چي هست، دماغش رو كمي بالا گرفته و جلوتر آورد و باشدت هرچه تمامتر هوا رو وارد لوله هاش كرد. هنوز بو وارد تنش نشده بود كه به سرفه افتاده و نزديك بود دل و روده اش در بياد. در حاليكه جلوي دهان و دماغش رو گرفته بود، جلوتر كه اومد متوجه شدم لخت لخت بود و واسه همين و شايد از سرما خيلي سريع برگشت تو خونه و در بالكن رو هم پشت سرش خيلي محكم بست.
هنوز چند لحظه اي نگذشت كه چندتائي ديگه از درهاي بالكن هاي بغلي و يا بالائي باز شده و چندين نفر هول هولكي از توش بيرون آمدند و در حاليكه دستمالي جلوي دماغشون گرفته بودند، بطرف همان بالكن سرك مي كشيدند. تعداد آدمها و تعداد بالكن هائي كه درهاشون باز شده و همه بدون استثناء شروع به صحبت با آدمهاي بالكن هاي بغلي ميكردند هرلحظه اضافه ميشد. صداي همهمه و پچ پچه تمام فضا رو پر كرده بود. بر اين مجموعه، صداي پرندگان كوچولو كه انگار تازه از خواب بيدار شده اند نيز اضافه شد. اما در يك لحظه متوجه صدائي تيز و پر قدرت شدم كه از لاي همه صداها گذشته و تمام حفره هاي گوشها رو پر كرده بود. هنوز چند لحظه اي از قطع شدن اين صدا نگذشته بود چند نفر كه لباس هائي شبيه به هم پوشيده بودند از روي نرده هاي بالكني گذشته و خودشون رو بالاي سرش رسوندند. بعداز تكان دادن و جابجا كردنش، كيسه اي پلاستيكي رو باز كرده و اونو توش گذاشته و سرش رو محكم بستند. يكي بالاي كيسه رو گرفت و نفر ديگر پائينش رو و بعداز رفتن توي خونه، در بالكن رو پشت سرشون بستند. گربه در تمام اين مدت در گوشه اي نشسته بود و به كارهايشان نگاه مي كرد.

آفتاب حسابي بالا آمده بود كه دوباره به بالاي همان شاخه اي برگشتم كه صبح از روي آن شاهد اتفاقاتي بودم كه توي اون بالكن افتاده بود. گربه هنوز تو بالكن بود و با چشماني تيز و با دقت تمام به سوي من نگاه مي كرد.






12.6.03



11.6.03



ستايش زندگي


ژانويه 1999
دوست بسيار عزيزم، با سلام.
لطفاً قبل از اينكه از دست اين و آن خودكشي كني، لطف كرده و دست نگه دار؛ تا من يكي را پيدا كنم كه گيرنده نامه هايم باشد و ضمناً آنها را با همان اشتياقي بخواند كه تو ميخواندي. پس از آن هربلائي ميخواهي ميتواني سر خود بياري و يا حتي سر آنهائي كه مايلي از دستشان خلاص گردي. اصلاً چطوره كه اول اون يا اوناي ديگه را خودكشي!!!! كني، بعد اگه كماكان مصمم باقي ماندي، بلائي سرخود بياري؟

باري، از ساعت 5،30 صبح بيدارم و مثل ارواح در تاريكي پرسه ميزنم. ترديدي نيست كه در طبيعت هر روحي جسمي رو يدك ميكشه. فكر ميكنم ارواح از ماندن در تاريكي خسته شده و از طريقي در جسم امثال من و تو حلول مي كنند. – البته در مورد تو ترديد دارم كه فقط يه روح حضور داشته باشه. با توجه به اعمالي كه بعضاً به تو تحميل ميشن، فكر مي كنم كه ارواح مشكوك و مخفي ديگه اي نيز درونت حضور دارن و شايد لازم باشه از تله اي مثل تله موش استفاده كرده و آنها رو سر بزنگاه شكار كرد –

باري، روحي كه در من جاخوش كرده، منو از كله سحر تا حدود ساعت هفت و نيم صبح به ميهماني عجيب و غريبي برد. اين مهماني همان كنگره سازمان بود و روح من در تمام اين دوساعت اخير داشت در مورد ساختار سازمان، گذشته و حال و آينده اعضاء و غيره سخنراني ميكرد. شايد در فرصتي ديگر ازش آن سخنراني رو بگيرم و يا يه نسخه ضبط شده اش در مغزم رو برداشته و از روش تايپ كنم و اگه خواستي براي تو هم بفرستم. خلاصه اين روح ما رو همينطور سرگردان در وسط اتاق نگه داشته و يا با قدم زدن، به گوش دادن فرمايشات عجيب و غريب خود واداشته بود.
ديگه حسابي از دستش كلافه شده بودم. ازش خواستم اگه ميشه يه آنتراكتي بدهد. و اون هم بيكار ننشسته و يكي از فانتزي هاي لوندم رو برام احضار كرد. فانتزي مربوطه ابتدا با ناز و ادا و اينها شروع به استريپ كرد و با اينكارش انگار كه از هرگوشه و كنار بدنم هويج دربياد، شروع كردم به باد كردن و كج و معوج شدن. بعضي از امحاء و اعشاء ما كه انگار نه انگار ما مالكش هستيم، شتابزده از جاش بلند شده و نه سلامي و نه عليكي، همينطور زل زده به صحنه.
راستش بي خوابي ديشب حوصله اي برام نذاشته بود. و از طرف ديگه خسته بودم. با اينهمه در يك لحظه استثنائي به چشمان فانتزي ام چشم دوختم. در نگاه به اون هرچه بيشتر دقت مي كردم، بيچاره سريعتر رنگ و رويش را مي باخت و آهسته آب مي رفت. ياد حرفهاش افتادم و رفتارش با اين و آن. اين فكر عجيب و غريب به سراغم آمد كه انگار اون براي مضحكه كردنم گاهي بسراغم مياد و اساساً علاقه اي بهم نداره. واسه همين شروع كردم به طرح سوالاتي براش. اونم كه اصلاً واسه يه كار ديگري به ذهنم وارد شده بود، حوصله اش سررفته و جوابهام رو درست نميداد و گاهي هم تند ميشد و فرياد مي كشيد. خلاصه كارمان به دعوا كشيد و اون واسه اينكه كون منو بيشتر بسوزونه، جلوي چشم من و در ساختار ذهن من با يه نفر ديگه روهم ريخت و همينطور مشغول عشق بازي بودند كه من در چشم بهم زدني اونو محوش كردم. انگار نه انگار من خالقش هستم؟!

احساس خوبي بهم دست داده بود كه حتي به فانتزي هايم اجازه نميدم كه بخوان با من رابطه اي از روي ريا و دروغ داشته باشن. خلاصه همينطور در حال دادن دسته گل به روحم بودم كه باز به ياد حرف هاي ديشب تو صحبت هايت در مورد خودكشي افتادم. باز هم اخلاقم عوض شد. بخودم گفتم: بهتره كه از اين فرصت هچل هف استفاده كرده و نامه اي برايت بنويسم. هرچند ميدانم كه اثرات دعوايم با فانتزي و خستگي جسمي و متعاقباً روحي ام بخاطر كم خوابي حتماً تاثيراتي روي اين نامه خواهد گذاشت.

-همينطور كه دارم اين ها رو مي نويسم، ازپنجره به بيرون نگاه مي كنم. برفي سبك در حال باريدن هست. خداوندي خدا را در نظر بگير كه ان و گه طبيعت حسابي قاطي شده. چند روز پيشتر از اين در اسپانيا برف باريد. جائي كه گرماش در زمستان شهره خاص و عام هست. در حاليكه اينجا حدود هيجده درجه بود. من كه ديگه منتظر نمودهاي معين طبيعي در فواصل رسمي فصول نمي مانم. كه مثلاً تو تابستان آفتاب داشته باشيم و در زمستان برف بياد. هرچه پيش آمد خوش آمد.
كلاغي با قارقارش حواسم رو پرت كرد. نميدونم دنبال چي ميگرده. از كله سحر بالاي درختي روبروي خانه ام و درست روي بالاترين شاخه اش نشسته و اگر چه يه طرف ديگه رو داره نگاه ميكنه، اما ميدونم كه تمام حواسش به طرف ساختمان ماست. و زاغ سياه ما رو چوب ميزنه. خدا نكنه كه اگه يه تيكه نون رو در بالكن بذاري، انگار پر سيمرغ آتش زدي، در چشم بهم زدني مياد و نون رو ورميداره. -

بهرحال دارم به اين نكته فكر مي كنم كه چرا ميخواي از خودكشي واسه حل مسائلت استفاده كني. – تو حتي ميتوني دستورات داهيانه منو در اختيار ماندني و يكي دوتاي ديگه از دور و بري هات قرار بدي. چون بنظر ميرسه اونا هم گاهي به خودكشي فكر مي كنند. آخه خودم فكر مي كنم كه من با اين نوشته براشون ارزش قائل ميشم و همين يكي از مهمترين علتي است كه ميتونه براي آدمهاي درگير با مسئله خودكشي مفيد واقع بشه. اينطور فكر نمي كني؟ -
بنظر ميرسه كه بي توجهي و عدم درك متقابل – بالاخص توسط اون طرف – حسابي تو رو كلافه كرده. اي كاش ميشد ميزان انطباق انسانها به هم را درست مثل لباس به راحتي پرو كرد و بعد در مناسبات متقابل قرار گرفت. فكر نكنم ديگه كسي از عدم هماهنگي صحبتي بميان مي آورد.
واسه اينكه بشه فهميد كشتن تن بجاي عملكرد ذهن و روح، كار احمقانه اي هست، هزار و يك دليل ميشه آورد. من كه ترجيح ميدم يكي از آنها رو بكار بگيرم. و اونم اينه كه: زندگي خيلي خوشمزه هست. مگه نه؟ حالا تو خيلي خوشمزه ترش رو ميخواي و شرط ميذاري كه اگه اينطور نباشه من از همين زندگي انتقام گرفته و اونو از بين ميبرم، يه بحث ديگه هست.
بيا روي يه واريانت ديگه فكر كنيم.
فرض كنيم تو در زنداني هستي و در كشوري مثل افغانستان ـ البته فكر مي كنم بهتره افغانستان رو كنار بذارم. چون ميدونم كه تو خاطرات شيريني در افغانستان داشتي، حداقلش آنقدري كه با هم بوديم خيلي حال كرديم – بهرحال فرض كنيم كه در زندان هستي. در آنجا طبق برنامه غذائي كه دارن تو هفته سه بار بهت نون و چاي شيرين ميدن. يكبارش با پنير، يكبار با مربا و بار سوم با حلوا ارده. – ميدوني، اين مثالها از هپروت نيومدن، تداعي سالهاي اوليه زندان در جمهوري اسلامي است كه تو كله ام نقش بسته – خُب، در سه روز ديگه از هفته هم بهت غذاي گرم ميدن. يه بار با مرغ، يكبار با گوشت گاو يا گوساله و بار سوم سوپي كه با ماهي درست مي كنند. هفتمين روز هفته رو هم بخاطر تزكيه روح، بايد روزه بگيري!!؟؟ - حتماً ميگي اين چه تزكيه روحيه كه جسم رو بايد عذاب داد! خُب بهتره بفهمي كه زندان جاي طرح سوال نيست حتي اگه فكر كني كه سوالت خيلي هم منطقي است! –
طي شبانه روز فقط يكبار حق داري كه بري توالت و ازش استفاده كني. در اتاقي كه بنام زندان برات درنظرگرفته اند، حق داري يكساعت قدم بزني و بقيه مواقع بايد رو تخت دراز بكشي و دستان و پاهات هم بسته باشن. – البته بستن دستانت بيش از اينكه معضل امنيتي باشه، معضل اخلاقيات هست!!! –
هفته اي يكبار و آنهم به مدت يكساعت وقت ملاقات داري. از اين امكان مجاز هستي، يكبار با زنت، يكبار با فرزندانت و بار ديگر با دوستانت ملاقات داشته باشي.
روزي ده دقيقه مجازي كه تلوزيون نگاه كني و پنج دقيقه هم به اخبار راديو گوش بدي. از حمام خبري نيست جز يكساعت قبل از ملاقات كه آنهم حدود ده دقيقه ميتواني حمام كني. ريش زدن ممنوع است. فقط قبل از ملاقات مجاز هست. شير آب رو طوري تعبيه كرده اند كه در حالت دراز كش بتوني شلنگ آويزان به تختت رو بدهان گرفته و بمكي و از اين طريق رفع عطش كني.

خُب، در چنين مجموعه اي زندگي ات را چگونه سازماندهي ميكني؟ خواهش ميكنم دنبال دليل براي رفتن به چنين زنداني نگرد. انگار اينهمه زنداني در جهان با دليلي موجه در زندان هستند؟ فكر كن مثلاً براي امر مقدسي بوده كه به زندان افتاده اي. البته من فكر مي كنم، درك دليل زندگي و مفهوم و چرايي آن، قطعاً ميتوان آنرا امري مقدس ناميد.

من فكر مي كنم اولين نكته اي كه به ذهنت ميرسه اينه كه خواهان آزاد بودن در تمام بيست و چهار ساعت در اتاقت هستي، و آنهم بدون غل و زنجير و بسته بودن به تخت و از اين حرفها. اين خواسته ات را بعداز مدتي مثلاً يه ماه يا دوماه ترتيب اثر داده و مجاز ميشوي كه در اتاق خودت آزاد باشي. بعداز آن خواهان اجازه داشتن در استفاده از توالت و شير آب و اين حرفها بدون محدوديت خواهي بود. اين خواسته ات را نيز مي پذيرند ـ چه زندانبانان معقولي!! –
همزمان تقاضا ميكني كه ملاقات هايت حضوري باشند و نه پشت شيشه و يا با تلفن و از اين حرفها. اينرا هم مي پذيرند اما فقط در مورد فرزندانت. دليلشان اين است كه بچه هاي امثال تو اصلاً علاقه اي به دنياي تو و گرفتاري هاي تو ندارن.
معلومه كه طي اين چندماهي كه آنجا بوده اي، بشدت لاغر شده اي. ساعاتي از روز را ورزش ميكني. در پنج دقيقه اي كه به راديو گوش ميدهي، تمام حواست را به خبرها متمركز مي كني. نگاهت به تلوزيون دقيقاً بگونه اي است كه اگه روزي از زندان بيرون رفتي، مبادا شبيه به اصحاب كهف بشوي! بعداز ورزش دوش ميگيري. آب سرد است. اما پوست تو پس مدتي خودش را به آن عادت ميدهد. احساسي در تو هست كه خود بخود همه اين برنامه ها را انجام ميدهي و مايل هستي آنرا تداوم بخشي.
پيش از اينكه با همسرت ملاقات كني، به تمامي كلماتي كه بايد بكار ببري، فكر مي كني. بايد نشان دهي كه پس نزده اي و براي آرمانت حاضري كه همه اينها را تحمل كني. كلماتت مملو از موضوعات سرزنده و اميدوار كننده هستند. البته شايد فكر كنند كه عقلت رو از دست داده اي. با اينهمه بخاطر وقت زيادي كه داشتي، به مضمون رابطه ات با همسرت – دوست دخترت و يا هر زيد ديگري كه ميخواد باشه – فكر مي كني و در اولين ديدار بعداز اين افكار بهش ميگي: من فكر ميكنم بدليل نبود چشم اندازي براي آزادي من، و شايد نرسيدن به آن چيزي كه در ذهنم دارم، فكر مي كنم كه تو همان كاري رو بكن كه برايت مناسبه. مايل نيستم خودت را مقيد به انجام وظيفه اي بمثابه همسر بداني... خلاصه يه مشت از اين كلمات رو رديف ميكني و بهش ميگي. فقط ازش خواهش مي كني كه اگه براش اشكالي نباشه در صورت وقوع چنين حالتي قضيه رو بهت بگه.

غذاي روزانه ات كه كاملاً مشخصه كه خيلي ناچيز هست، تا آخرين لقمه و ذره ميخوري. همه آنها رو با حوصله. كار ديگه اي نداري. وقتي داري سوپ ميخوري، هر قاشق از اونو طوري مزه ميكني كه بذاري تمامي سلول هاي مسير حركت سوپ، مزه اونو حس كنند. همه ذرات نون رو با دقت و تا آخرين ذره خوب مي جوي و ميداني كه حفظ سلامت تو بستگي به خوردن دقيق و درست همين ذرات داره.
اين نكته ديگه برات كاملاً واضح و روشن شده كه اگه ملاقاتي هاتو قطع كنند، بهرحال زنده خواهي ماند. اما اگر غذا رو قطع كنند، نخواهي توانست به زندگي ادامه بدي. پس معيارهاي ارزش گذاري ات تابعي ميشه از درك ضروري ترين جنبه هاي زندگي.
از آنجائي كه بقول جواد مجابي: هروقت داري در مورد تملك خودت به خانه اي و زميني و چيزي صحبت مي كني، يادت باشه كه در آنجا مور و ملخ و مار و خلاصه حشرات زيادي هستند كه در اين مالكيت با تو سهميند. خلاصه اينكه در اين مدت يكي دوتائي مورچه و يه سوسك خودشونو توي اتاق علني ميكنند. جالب اينجاست كه حتي يه لحظه هم به ذهنت خطور نخواهد كرد كه مثلاً مثل استيو مك كوئين در فيلم پاپيون با خوردن سوسك كمبود پروتوئين بدنت رو تامين كني. اينها بدرد فيلم مي خورند. از طرف ديگه، چون چيزي هم تو اين اتاق نيست كه ترا براي عدم رعايت امور بهداشتي نگران كنه. اصلاً غذائي نيست كه مورچه و سوسك اونو ميكروبي كنند و خلاصه كشتن آنها نيز به ذهنت خطور نمي كنه.
يكبار بخاطر كنجكاوي از كارهاي مورچه ها، يه خورده از خورده هاي نان رو واسه مورچه ها مي ريزي. خوب، كار تو در اومده است. فيلم سينمائي مثل راز بقا جلوي چشمت هست. در لحظاتي كه داري به تلاش مورچگان نگاه مي كني، حتي لحظه اي هم از وزوز در مغزت خبري نيست.
چند روزي نميگذره كه متوجه ميشي درست سر وعده هاي غذائي سرو كله مورچه ها پيدا ميشه. اونا هم از روي ضمير ناخودآگاهشون به آرامي بهت نزديك ميشن. – امان از اين ضمير ناخودآگاه كه باعث بيگدار به آب زدن چه تعداد آدمهائي شده. راستش همه آنهائي كه كشته ميشن، تحت تاثير اين ناخودآگاه خائن، بيگدار به آب ميزنند... ـ كشف اين نكته لبخندي به لبانت مي نشاند. و تصور اينكه چه مكانيسمي از خرد در ذهن اين مورچه گان عمل مي كنه كه محل غذا و چگونه گي و زمانش را در ذهنشان بايگاني كرده اند.
البته ناگفته نذارم كه در كنار اينها به كار ديگه اي هم مشغول ميشوي. مقداري از خرده نان رو در جيبت نگه ميداري تا هروقت كه دلت خواست بتوني با ريختن آن مورچه ها رو صدا بزني. اونا ديگه شدن عين حيوانات اهلي كه با تو توي اين اتاق زندگي مي كنند.

از هواي آزاد نگفتم. يكي از پنجره ها رو كه از دوطرف توري گذاشته اند، برات باز مي كنند. شب و روز و برف و باران و آسمان آفتابي و ابري و اينها را از طريق اين دريچه ميتواني تشخيص دهي. تا پيش از اين، زندگي مجموعه يكنواختي بود كه بيداري و خواب تو آنها را از هم تفكيك ميكرد. اما حال پنجره در عين آوردن هواي آزاد، ترا با فراز و فرود طبيعت نيز در پيوند قرار ميدهد.
اولين روزي كه پس از باز شدن پنجره باران باريد، انگشتانت را از لاي توري به بيرون پنجره كشاندي و وقتي در پي باران برف باريد، برفهاي مكث كرده روي انگشتت را به دهان بردي و با چشيدن آن بياد مزه برف هائي افتادي كه در دوران كودكي همراه با شربت خورده بودي.
شعاع آفتاب در روزهاي آفتابي تنها چنددقيقه اي در اتاق مكث مي كند. تو سعي مي كني با قرار گرفتن در مسير حركت نور، تمامي اجزاء بدنت را زير شعاعش قرار دهي.

ساعات ورزشت را به سه وعده در روز تغيير ميدهي. احساس خوبي از حيات در تو وجود دارد. باز شدن پنجره و ورود مداوم هواي تازه، همراه خود شاخ و برگي را بدرون اتاقت مي آورد. برگ را در كنار پنجره قرار ميدهي تا با استفاده از هواي تازه مدتي طولاني تر سرسبز باقي بماند. برگ بسيار كوچكي است. با اينهمه ساعتها به آوندهايش خيره ميشوي. تمامي زوايايش را از نظر ميگذراني. انگار رگهايش را و حركت شيره دروني اش را حس مي كني. ميداني كه اين برگ همچون كاري كه بابي ساندز مبارز ايرلندي انجام داده بود، در پي اعتصاب غذا، خود را از درون ميخورد و ذره ذره مي ميرد. بقول احسان طبري: ” قطره قطره مردن، و شب جمع را به سحر آوردن...“
كنكاش تو براي درك راز حيات برگ ترا متوجه نكته ديگري ميكند. مورچه ها نيز بطرف برگ آمده اند. پس در جان اين گياه چيزي هست كه مورچه آنرا مي فهمد. ـ بقول سپهري: ” من الاغي ديدم، يونجه را مي فهميد...“ – حتي شستن دور و بر لانه مورچه ها نيز كاري از پيش نمي برد. آنها سيگنال ها را از هوا ميگيرند. نه از انتقال مواد بزاقي خودشان. هنوز مطمئن نيستي. با اينهمه مي بيني كه همه آنها با چه لذتي دور و بر برگ در آمد و شد هستند. بالاخره طاقتشان طاق شده و برگ را به ذرات بسيار بسيار كوچك بريده و آنها را با خود بطرف خانه ميبرن. كار عجيبي است نه؟ مورچه گان شايد يكي از نمونه هاي نادر هستند كه در برخورد با مواد غذائي پيش از اينكه بفكر تامين فردي باشند، بفكر آذوقه اند. حالا خوبه خودشونو در گير يخچال و فريزر و اين حرفها نمي كنند!
اولين سوال و خواسته اي كه در ذهنت شكل ميگيره، اينه كه از بستگانت و خانواده ات بخواهي تا برايت كتابهائي در مورد گياهان و حشرات بياورند. زندانبانها نيز چنين چيزهائي را مي پذيرند. – مثل دوران ما نبود كه ما مجبور بوديم دقيقاً كتابهائي رو مطالعه كنيم كه براي رد ايدئولوژي ماركسيستي بوده! حتي نه چيزهائي كه مثلاً در رابطه با توضيح و تشريح اسلام باشه. انگار حتماً بايد قضايا از طريق برهان خلف پيش ميرفت. حالا اگه احياناً ماركسيسمي در كار نبود، لابد آنها هم حرفي براي گفتن نداشتن! حالا يكي نيست بگه كه: آنوقت تو توي زندان چكار ميكردي اگه ماركسيسمي در كار نبود؟؟؟؟ -
حال از آنجائيكه دست يابي به خواسته هايت اهميتي ويژه اي برايت دارند، سعي مي كني آنها را با ملايمت هرچه تمامتر براي زندانبانهايت مطرح كني و ازشان ميخواهي كه اگه ممكنه زمان ديدن برنامه هاي تلوزيوني را زياد كرده و در اين ميان كانالهاي راز بقا و امور حيات و حيوانات را زياد كنند.
وقتي كتابها ميرسند متوجه ميشوي كه چنان غرق مطالعه آنها شده اي كه غذا خوردن به امري فرعي بدل شده. اگر چه غذا رساندن به مورچه ها و سوسك را كماكان و درست سر وقت موعود انجام ميدهي. اشتياق درك راز و رمز حيات مورچگان و گياهان، ترا متوجه اعمال خودت مي كند. لحظه اي كه داري غذا مي خوري، خودت را در شكل شمايل گياه مجسم كرده و سعي ميكني تمامي سلولها و اندامت را از غذايي كه ميخوري بهره مند سازي. تمامي حالات خوردن غذا در برابر چشمانت شكل ميگيرد. متوجه ميشوي كه با جويدن و بلعيدن غذا، نه تنها حساس سير شدن به تودست ميدهد بلكه همراه آن نشاطي در بدنت شكل ميگيرد.
اين حالت درست در زمان پايان ورزش و وقتي مقداري آب خنك به صورتت و گردنت ميزني، مجدداً در تو شكل ميگيرد. جنس نشاط و شوق دروني كماكان شبيه هم هستند و هركدام با پخش مزه خود در سراسر بدنت، نشان ميدهند كه هيچ مركزيتي براي اين نشاط وجود ندارد و چنين شوري با يكپارچه گي بدنت همراه هست. حتي به اين فكر ميكني كه آيا سيگنال هائي كه سلولهاي بدنت مخابره مي كنند، با سيگنال هاي مورچگان تفاوت دارد؟ چطور ميشه متوجه اين قضايا شد؟ آيا جنس سيگنال ها و امواج و فركانس هاي مربوطه يكي است؟ جنس نشاط از چيست؟ چه غددي در بدن هستند كه زمينه ساز چنين حالتي ميشوند؟

حال ديگه زندگي برايت مفهومي جديد پيدا كرده. از ورزش گرفته تا حتي دقتي كه در هرحركت نرمشي بخرج ميدهي؛ آب زدن به سروصورت خود، رفع تشنگي، خوردن غذا، غذا دادن به مورچه ها رفع گرسنگي، خواندن كتاب در رابطه با شناخت دقيق تر از زندگي خود و حيوانات و گياهان، دقت به چگونگه گي حيتان موجودات زنده قابل ديد در اتاق، تمامشاي بدون قضاوت و در سكوتي مطلق از وزوزهاي ذهن خود به تلوزيون و شنيدن راديو... همه اينها اجزاء نويني از زندگي روزمره تو شده اند. پنج دقيقه نور خورشيد با تمامي پهناي جسمت بلعيده ميشوند. يادت مي آيد كه ديروز فلان قسمت از بدنت را زير شعاع آفتاب نگذاشته بودي و امروز همان قسمت را در مسير آفتاب قرار ميدهي. احساسي از نياز به نور، بهمان گونه كه براي گياهان اهميت دارد، در تو شكل گرفته. انگار همه اينها را حس مي كني. وقتي نور خورشيد با پوست تو تماس ميگيرد، همان نشاطي كه با هيچ وسيله مصنوعي قابل بازسازي نيست، به سراغت مي آيد. عجيب كه جنس اين ارضاء همچون رفع گرسنگي و تشنگي است.
در ملاقات هايت ديگر در غم و نگراني نيستي كه چقدر ميبايد در زندان بماني و از اين قبيل. نگران آنچه كه در بيرون ميگذرد نيستي. زندگي بهيچ وجه تابعي از محدوده حيات نيست. زندگي حتي در همان چهار ديواري زندان نيز با سرسختي و شيريني منحصر بفردش ادامه دارد. حرف هائي براي گفتن داري. به رفتارها و امور زندگي بچه هايت علاقه مند ميشوي و تعجب مي كني كه در مقايسه با مورچه گان، چه امكان بزرگي را براي نگاه تحقيقي از حيات و زندگي واقعي از دست داده بودي. بچه هاي خودت كه شبانه روز در كنارت بوده اند، هيچگاه بهشان و به اموراتشان نگاه نمي كردي. اين نگاه مشتاق تو، آنها را نيز سرذوق مي آورد. آنها خواسته هايت را با علاقه مندي دنبال مي كنند. انگار پدر ديگر از آن حرفهائي نمي زند كه هيچ كلمه اي را نمي فهميدند. ملاقات با دوستانت را تعطيل كرده اي. ترجيح ميدهي كه با فرزندانت باشي. چندباري كه از علائق خودت به اموري از اين دست صحبت كرده بودي، آنها ترا دست انداخته بودند و بعدها ترا به بي تفاوتي نسبت به مسائلي كه در مناسبات انسانها و درگيري هاي سياسي مطرح بوده، متهم كردند.
حذف ملاقات با دوستان، نشانه بسيار مشخصي بوده كه زندانبانان را به فكر انداخت. آنها فكر مي كردند كه شايد تو به سوي پذيرش ارزش هاي عاميانه اجتماعي كشانده شده و حل ميخواهي با خانواده ات باشي و از اين قبيل. زهي خيال باطل. اما آنها نمي دانستند كه تو در حال كشف چه گوهر گرانبهائي هستي.
اولين ملاقات حضوري ات با همسر – دوست دختر و يا هر آن كسي كه در چنين مضموني مي گنجد – توام بوده با تماس جنسي. و اولين تماس جنسي پس از دوره اي طولاني همچون جرقه اي از كنار تو گذشت. بي آنكه حتي بتواني لحظه اي روي آن مكث كني. در ملاقات هاي بعدي اما روال عادي تر شده و تو نيز تن معشوق رو همچون گلستاني مي بيني كه ميتوان هر شاخه از گلهايش را بوئيد و با نگاه خود لابلاي گلبرگهايش را كاويد و به نواي چشمه ساران اين تن گوش فرا داد. معشوق نيز انگار اعمال تو زمينه ساز درخشندگي وي شده و او نيز بي دريغ عطر وجودش را در تو حل ميكند و زيبائي بسوي كمال پيش ميرود.
واما چشمان دانشمندي نيز در ذهن تو همه اين لحظات را مي پايد. او آنها را همچون روندي زنده و مستقيم دنبال مي كند تا كاركرد ارگانيستي تو را و عملكردي همچون عشق بازي را دريابد. تو كاركرد ارگانيسم جنسي خود و طرف مقابلت را با دقت زير نظر داري. آموزشگاه بزرگ زندگي درست در كنار دستانمان قرار دارند. و تو سرمست از كشفيات خود هستي. انگار تنها تو روي اين كره باقي مانده اي و داري اين عطرسكر آور زندگي را كشف مي كني.
خودت نيز متوجه شده اي كه نه سيگار و نه مشروب و هيچكدام از اينها نبوده اند كه ترا آرام مي كردند. ملاقات ها سريع ميگذرند و زندگي چرخشي عجيب پيدا كرده. وقتي به اتاقت پا ميگذاري، انگار دلت براي مورچگان و سوسك تنگ شده. آنها نيز بي مهابا از سروكولت بالا مي روند. نه تو احساس خارش، گزيدگي و امثال اينها مي كني و نه آنها هيچ سيگنالي از خطر مخابره ميكنند. زندگي هارموني خودش را بر آن اتاق مستقر كرده است. مغز تو فرصت مي يابد تا همه داده هايت را بدون كمترين التهاب و نگراني در جاهاي مناسب طبقه بندي كند. اين كار ديگر به زماني ويژه مثل زمان خواب نياز ندارد. كار طبقه بندي درست در زمان دريافت سيگنال انجام ميشود. بين دريافت ها و جاسازي ها هيچ نگاه پرسش گري نيست. يگانه گي جان و تن بگونه اي سازمان مي يابند كه ترس حضوري كاملاً فراموش شده ميگردد و تنها يادهايي بسيار بسيار دور كه در دورترين پستوهاي ذهنت بايگاني شده اند، باقي مي ماند.

درهاي زندان گشوده ميشوند. زندانبانان ادامه حضورت در زندان را بيهوده مي بينند. از شعارها خبري نيست. از ادعاي پيامبري و حل معضلات بني بشر خبري نيست. موجودي پيش رويشان هست كه به زندگي لبخند ميزند. زندانباني بدون اينكه خود از مضمون جملاتي كه به ذهنش رسيده مطلع باشد، ميگويد: حال آزاد هستي، برو و از همه آنچه كه بتو ارزاني شده بهره بگير. چيزي را كه داشتي و خودت بهش ريده بودي....
و خود در ذهنش ادامه اين جملات را بدينگونه اضافه ميكند: ... حال ديگه هرثانيه و هر ذره از حيات برايم عزيز خواهد بود و لذت بخش. اينهمه نور خورشيد كه با تمامي پهناي غيرقابل تصورش بر من مي تابد، اينهمه گياه در متنوع ترين شكل و نمودش، اينهمه جانور و پرنده و چرنده و حشره و غيره و دركنارشان، اينهمه كتاب و اينهمه زيبائي براي ديدن، اينهمه وقت براي لذت بردن از همه چيز و همه حالت. اينهمه امكان براي عشق ورزيدني بي شائبه؛ در كنار اينها اينهمه مواد غذائي براي خوردن و از همه مهمتر براي تقسيمش با سايرين.
حال ديگر باران را حس مي كني، قطراتش را به لب نزديك كرده و فضا را مي چشي و بدينسان طعم اقيانوسها و درياهاي دور را در مخيله ات مجسم مي كني.

آري دوست من، زندگي بسيار بسيار زيباست و آنهم بي كم و كاست.





19.3.03


ْ جنگي شورائي، آخرين اجرا “

نگاهي به ساعت انداخت. هنوز ساعت 5 نشده. تمام ديروز رو با سربازا درگير بود. هيچ كس فكر نمي كرد كه قضيه ممكنه جدي بشه. همه خوش خوشان براي خودشون دور و بر سنگرها مي گشتند و فقط زماني كه حالي هم بود، سري هم به اسلحه شون مي زدند و يه دستي و روغني بهش مي كشيدند. يكي دو ماهي هست كه تو اين سنگر هستند. از روزي كه قرار شده آمريكائي ها بهشون حمله كنند، اونا رو فرستادند اينجا و هراز گاهي يه ماشيني مياد و يه سري مواد غذائي و اينها براشون مياره.
اوايل فكر مي كردند قضيه جدي است و همين روزهاست كه سروكله آمريكائي ها پيدا بشه. بعدش كه اخبار و اينها رو دنبال مي كردند، مي ديدند نه بابا، اينها دارن با هم لاس سياسي مي زنند.
هنوز چند روزي نشده بود كه يكي از سربازها ازش مرخصي خواست. از خواسته اون سربازه جا خورد. يعني چه؟ مگه اين بابا حاليش نيست كه ما در چه شرائطي هستيم؟ سرباز فوق گفت كه فرستادنش به اين منطقه اشتباه بوده و اون قرار بوده كه تو ستاد ارتش تو مركز به كار گرفته بشه. با خنده بهش گفته بود: انشاء الله همه ما مي ريم و تو ستاد كار مي كنيم. اصلاً چطوره بريم دور و بر ستاد سنگر بكنيم؟
فرداش، وقتي كه يه فرمان از مركز بهش رسيد كه اون سرباز رو براي بيست و چهارساعت به مرخصي بفرسته، تازه حاليش شد كه قضيه از چه قراره. هيچ فكر نمي كرد كه پسر يكي از اين آدم هاي بانفوذ رو هم به سربازي بفرستند و از اون هم بدتر اينكه اونو به يه منطقه پرت بي آب و علف اعزام كنند. اينجور جاها هميشه مال همين آدمهاي يه لا قبا بوده.
سربازه رفته بود و وقتي برگشت، با خودش تلوزيون، ويدئو و يه عالمه مواد غذائي آورده بود. فرمانده پيش از اينكه اعتراض كنه، با بسته اي روبرو شد كه سرباز بهش داد و گفت: قابلي نداره!
از فرداي آن روز آرام آرام به سرباز ها نزديك شد. تو سنگر اونا، تلوزيون رو گذاشته بودند يه گوشه اي و خلاصه حسابي حال مي كردند. همينكه وارد سنگر شد، سربازا برپا دادند و يكي خواست تلوزيون رو خاموش كنه كه اون، مهمترين اقدامي رو انجام داد كه بعدها نقش اصلي رو تو رابطه اش با سربازا بازي كرد. بعدها كه به اين موضوع فكر مي كرد، با خودش گفت: خوب شد خر نشدم و نگفتم كه: اين مسخره بازي ها چيه؟ ... آنوقت همه شون نگاه كردن به تلوزيون رو مخفيانه انجام ميدادند و من هم واسه خودم همين گوشه پرت افتاده بودم. اما خودمونيم، عجب حرفي زدم..
” من كه نميخوام خودم واسه شما فيلم بازي كنم. تلوزيون رو چرا خاموش مي كني؟ راستي نشون بدين ببينم چه فيلم هائي دارين؟“
هيچكدام از سربازا فكر نمي كرد كه فرمانده شون اينقدر باحال باشه. همون سربازي كه پشتش حسابي قرص بود، گفت: ” من يه چندتائي فيلم آمريكائي آورده ام. البته اكثراً دوبله نشده هستند. ما بچه ها با هم سعي مي كنيم كه يه چيزهائي بفهميم. اگه مايليد، ميتونيم ويدئو و تلوزيون رو براتون بياريم تو چادر خودتون؟“
در جواب گفته بود كه لازم نيست. و خودش هراز گاهي مياد اينجا و باهاشون يه فيلمي و چيزي نگاه مي كنه.

تو همين يكي دوماهه چندبار ديگه هم اون سرباز رو براي مرخصي فرستاد. و اون هم كلي وسائل براي بچه ها و فرمانده مي آورد. يكبار هم با خودش آنتن بشقابي آورد. اولش نگران بود كه نكنه تو بچه ها كسي آنتن باشه و همه اينها رو براي امنيتي ها خبر بده. اما بعدش مطمئن شد كه اگه هم كسي قراره امنيتي باشه، تنها ميتونه همين سربازي باشه كه مدام ميره مرخصي. با اينهمه با سربازاش قرار گذاشته بود كه وقتي ماشين از مركز مياد، اونا سعي كنند كه هيچ چيزي در مورد اوضاع اونجا نگن. و خودش هم مواظب قضايا بود.
ديگه كارشون شده بود، بخور و بخواب و نگاه كردن به انواع برنامه هاي ماهواره هاي مختلف. يكي دوتا از سربازا كه يه ذره انگليسي بلد بودند، شروع كردند به ياددادن بقيه. تو همين فاصله وبا نگاه كردن به برنامه هاي خبري كه از آنتن هاي مختلف پخش ميشد، اونا احساس كردند كه خودشون از مركز هم بيشتر درباره قضاياي جنگ اطلاع دارند....

تو همين مدت كم، بچه ها رو ديگه از نزديك مي شناخت. اونا هم ميدونستند كه واسه چي اونو به اين منطقه فرستادند يا بهتر بگيم، تبعيدش كردند. اون از افسرايي بود كه به بي كله بودن معروف بود. اگرچه كاري به كار كسي نداشت، اما نميذاشت كه كسي هم كاري به كار اون داشته باشه.
هفته پيش بود كه بهش دستور دادند تا تو قسمت تپه هاي اطراف يه سري سنگرهاي ديده باني بذارن. يه ده پانزده تائي سرباز هم براش فرستادند كه هنوز نصف روز نشده بود، خودشونو با شرائط اونجا هماهنگ كرده بودند و حاضر بودند هركاري بكنند تا مبادا به مركز برگشته و احياناً به جائي ديگه منتقل بشن. وقتي با سربازائي كه براي گشت رفته بودند و يا در حال گشت بودند، صحبت ميكرد، خيلي از اونا بعداز يه ربعي سر صحبت رو باهاش باز ميكردند. اكثراً هم عاشق بودند. يكي عاشق فاميلش، يكي ديگه عاشق دختر همسايه. اون يكي از تعداد دوست دختراش ميگفت. يكي كه مكانيك بود، از وضع خانوادگي اش ميگفت كه مجبور شده اند ماشيني رو كه اون با زحمت سرهم كرده، بفروشند و مواد غذائي بخرند.
اكثراً هم وصيت نامه نوشته بودند كه تمام حقوق و مزاياي بازنشستگي شون رو به مادرشون بدن.
حالا فقط بيست و چهارساعت ديگه مونده بود.

ديروز يكي از سربازا گفت: اگه با اين وسائلي كه اينا دارن، به ما حمله كنند، فكر مي كنيد ما چه كار بايد بكنيم؟
اگرچه همه با هم حسابي قاطي و دوست شده بودند، اما هنوز تو تنشون اين ترس وجود داشت كه: آيا ميشه حرف دلمون رو بزنيم؟
فرمانده براي اينكه ترسشون رو بريزه گفت: اگه ما رو قبل از اينكه اونا رو ببينيم، از دور نزنند، اونوقت ميشه يه كارهائي كرد. من فكر مي كنم كه وضع ما تعيين كننده قضاياي جنگ نيست. شايد ما جزء بخش هائي باشيم كه خيلي دير به سراغمون ميان. اما از همه اينها گذشته، من فكر مي كنم كه... “ يه لحظه مكث كرد. آيا مي بايد همه آن چيزهائي كه تو دلش جا گرفته رو بگه؟ شايد اينها حاليشون نباشه. يهو ايده اي به ذهنش رسيد: ” بيائيد فكر كنيم كه همه مون تو يه كارخونه كار مي كنيم. اگه قرار باشه كه كارفرما كارخونه رو بفروشه و يا بهردليلي بخواد اونو از بين ببره، شما چكار مي كنيد؟“
يه لحظه تو دلش خنده اش گرفت از اين سوال. آخه اين بيچاره ها چطور ميتونند خودشونو مثل كارگرا بحساب بيارن. اونا كه خودشون نيومدن به كارخونه. يكي از سربازا كه معروف به بي كله بود، نشون داد كه از توش يه چيزايي در مياد. گفت: والله شما كه بيگانه نيستيد، مگه خل هستم كه همراه با كارخونه بپرم هوا؟ اولش نگاه مي كنم ببينم كي ميخواد كارخونه رو بخره. اگه پذيرفت كه كارخونه رو يه جا با كارگراش بگيره، كه خوب ما هم هستيم. در غير اينصورت من كه در ميرم.“
سرباز ديگه اي رو بهش كرده و گفت: ” بي معرفت، فكر نمي كردم قبل از مشورت با ما بذاري بري. يعني حالا احترام جناب سروان رو هم نگه نميداري؟ لااقل بهش بگو كه ميخواي بري.“
همه زدند زير خنده. يكي ديگه از سربازا گفت: ” اگه اين فرض رو بپذيريم، با اين حساب جناب سروان هم ميشه سركارگر. اونوقت فكر كنم بد نباشه كه ايشون برن و صحبت كنند كه ما با فروش كارخونه موافق هستيم و بهتره كه رئيس كارخونه بذاره بره.“
پيشنهاد گستاخانه اي بود. اما دوستي همين يكي دوماهه بين سربازا و فرمانده آنقدر جا افتاده بود كه ميشد همچين حرفي زد.
هركدام حرفي و صحبتي كرده و بطور كلي نظر اين بود كه چه خوب ميشد كه ميتونستند از كار در كارخونه استعفا بدن و برن يه جاي ديگه كار كنند. تنها همان سربازي متفكرانه وايستاده بود و گوش ميداد كه كس و كاري داشت و مدام ميرفت مرخصي. اون بالاخره دهان باز كرده و گفت: ” فكر مي كنيد تو آمريكائي ها هم همين سوال و جواب وجود داره...“

عين همين سوال رو سربازي از منطقه آريزوناي آمريكا از يكي ديگه از دوستاش تو سنگر كرد. اوناهم داشتند با هم مشورت مي كردند كه بالاخره اگه اين بازي راستي راستي جدي بشه، آيا اونا ميتونند بگن: نه بابا ما نيستيم. ما فكر مي كرديم كه ما رو براي يه فيلم سينمائي اينجا آورده اند. نميدونستيم كه خودمون نخواهيم تونست فيلم خودمون رو ببينيم...

تمام ديشب رو داشت به اين قضيه فكر مي كرد كه اگه بخواد نامه اي تنظيم كرده و اونو براي سربازاي آنطرف جبهه بفرسته، چي بايد بنويسه؟ از طرف ديگه، تا مركز راه زيادي بود و اون ميبايست استعفاي خودشو و تمام سربازا رو براي مركز برده و در آنجا بگه كه سربازا ديگه نميخوان سربازي كنند و مايلند شغل ديگري انتخاب كنند. خودش هم بيشتر تو اين فكره كه اگه بشه بره دوره معلمي ديده و تو يه دبستان ابتدائي معلم بشه.
بالاخره ساعت موعود فرارسيد و يكي از سربازا رو بجاي خودش مامور كرد كه به پيام هاي تلفني و اينها جواب بده. با بچه ها خداحافظي كرده و قول داد كه تا يه چند ساعت ديگه برگرده. واسه همين كار هم گفتش كه اونا وسائل كباب و اينها رو فراهم كنند كه وقت برگشت يه نيمچه جشني بگيرن.

وقتي خواست وارد دفتر كار فرمانده بشه، سربازي جلوش رو گرفت. روي نيم كتي نشست و وايستاد تا نوبتش بشه. صداي بگو مگو از تو دفتر كار مي پيچيد. وقتي در دفتر باز شد، يكي از افسران كه يه چند تا درجه اي از اون ارشد تر بود اومد بيرون. هرچه سعي كرد از تو چهره اش بخونه كه سر چي با هم داشتند صحبت ميكردند، نتونست. وقت زيادي نبود. رفت تو دفتر. احترام نظامي گذاشته و رفت نزديك ميز. فرمانده بدون اينكه توجه اي به احترامش بكنه گفت: حتماً تو هم اومدي كه استعفا بدي؟ بابا جان يكي تون نيست كه بجاي من هم بره استعفا بده؟ آخه فكر مي كنيد كه مگه من عقلم پاره سنگ برميداره كه بيام اينجا و بشينم و شما رو بفرستم براي بكش بكش؟ گذشت آن دوراني كه ميشد هركي رو همينطوري با يه چند تا شعار و اينها فرستاد براي مرگ.“
اون تنها تونست اشاره كوتاهي كنه. اما فرمانده حرفش رو بريد و گفت: ببين، من ميدونم چي ميخواي بگي. بهتر نيست عقلمون رو بذاريم سرهم و يه راه چاره اي ببينيم؟ تو كه خودت اون بابا رو مي شناسي. شايد براي تو آسان باشه كه بياي و بمن بگي كه من نيستم. اما من چه؟ فكر مي كني من چكار بايد بكنم؟“
در اينجا بود كه اون خودشو يه لحظه جاي فرمانده گذاشت. عجب گرفتاري اي شده اين قضيه؟ تا ديروز خودشو جاي سربازا تصور ميكرد، اما حالا بايد جاي فرمانده تصور كنه. نكنه همه اينها بازي تصورات باشه؟ بيش از اينكه تو اين افكار خودشو گم كنه، گفت: ” فكر نمي كنيد كه تو جبهه مقابل هم همين مسائل هست؟ شما كه امكانات بيشتري براي تماس دارين. بد نيست يه تلفني بهشون بزنيم. شايد يه سايتي يا چيزي داشته باشن و يا حرف و حسابي بالاخره؟ من كه فكر مي كنم ميشه همه اين قضايا رو به خوبي و خوشي پيش برد.“
فرمانده نگاهي همچون نگاه عاقل اندر سفيه بهش كرد و گفت: ” نكنه تو اين مدت آفتاب زيادي زده به سرت؟ تو فكر مي كني اين منم كه دارم با همسايه ام سر جارو زدن جلوي خونه چونه ميزنم؟ نه بابا جان. دعوا رو يكي ديگه داره و منو انداخته وسط. حالا تو هم با اين ايده هات...“
بقيه حرف فرمانده با تصويري كه به ذهنش رسيد، محو شد. با خود فكر كرد كه همان سوال كارخونه رو براي فرمانده مطرح كنه. ميتونست حدس بزنه كه فرمانده حتماً خواهد گفت كه ديگه وقت بازنشستگي اش بوده و ديگه ميبايست ميرفت يه گوشه اي و منتظر مرگ آرام مي بود. عجيب اينكه در هيچكدام از اين ايده ها، سرسوزني هم احساس قهرمان بازي به سراغش نمي اومد. لبخند محوي تو صورتش تبديل به شكلك عجيبي شد. ياد زنش افتاد كه وقتي ميخواست براي باز كردن در خونه از ديوار بالا بره و افتاده بود زمين، بهش گفته بود: ” به تو همه چي اومده و جز قهرمان بازي. تو رو چه به رفتن بالاي ديوار و پريدن اونور...“ مدتها بود كه قهرمان بازي، سوژه حركاتش نبود. اصلاً زندگي كه به اين چيزها نيست...
” آهاي با توام؟ چي شده رفتي تو هپروت؟“ فرمانده بود كه انگار اونو از خواب بيدار كرده. ” من فكر مي كنم كه خودتون ميدونين و زندگي خودتون. من هيچ استعفائي رو نمي پذيرم. در ضمن بهت بگم كه مجازي نه تنها بزني فرار، خودتو تسليم كني و.. حتي ميتوني خودكشي هم بكني. اينها مسئله من نيستند. اما اگه ميخواي كار خيري بكني، ميتوني بري پيش فرمانده من و از طرف من هم استعفا بگيري. يا برو تو جبهه طرف مقابل ببين اونا چي ميگن. حداقل اين كار از اين جنبه اش مفيده كه، حالا كه ميخوايم همديگه رو بكشيم، بد نيست با هم تو اين زمينه مشورتي هم داشته باشيم.

تمامي لحظات، پر بود از تجسم و تصور صحنه اي از فيلم كه انگار فيلم برداري آن هنوز شروع نشده. خودش را مجسم ميكرد كه داره با سربازان آمريكائي آبجو مي خوره و با هم نشسته اند و دارن بازي هاي كامپيوتري رو دنبال مي كنند. كارگرداني هم كه آن بالا و از راه دور داشت اونا رو براي اجراي فيلم رهبري ميكرد، آخرين آنتراكت رو اعلام كرده بود.
با اين همه سعي كرد نمايندگي فرمانده خودش رو هم به عهده گرفته و بره پيش فرمانده اون كه فقط يه پله ديگه مونده بود به خداي خدايان. اونجا ديگه الم شنگه اي برپا بود. همه با هم صحبت ميكردند. از سراسر منطقه جنگي فرماندهان ريز و درشت بجاي بحث و فحص در مورد چگونگي موضع گيري هاشون، داشتند در مورد استعفا، حقوق بازنشستگي و امثالهم صحبت مي كردند. چاره اي نبود. حالا كه به افسري بي كله معروف بود، بذار بي كله گي رو به آخر برسونه. يكي از ماشين ها رو برداشته و خودش پشت فرمان نشست. از روي آدرس هاي جسته و گريخته حدس ميزد كه خداي خدايان حالا مي بايد كجا باشه.
خداي خدايان در حالي كه سيگار برگي بر لب داشت، از دور معلوم شد. اون داشت دستش را طوري تكان ميداد كه تركيبي بود از حركات لنين و هيتلر با هم. در عين حال براي حفظ ويژه گي منحصر به خود، پيچ بعداز آرنج رو يه خورده خم كرده بود و سعي ميكرد حالت زير چشمانش رو يه خورده خندان نشون بده. انگار داشت ميگفت كه: اي بابا ما داريم شما رو گير مياريم و شما هم خيال كرديد اينجا خبريه؟
سلام نظامي داده و جلو رفت. خداي خدايان اولش فكر كرد كه يكي اومده تا در برابر دوربين هاي تلوزيوني اداي معروف ” تا پاي جان برايت خواهم جنگيد“ رو اجرا كنه. اين اجرا كه هزاران بار تكرار شده بود، تنها نقشي بود كه حتي كودكان در جنين نيز از طريق شير مادر آنرا ياد گرفته بودند. چون بچه اولين جمله اي كه مي گفت اين بود كه: من تمام زندگي ام را مديون رهبربوده و براي رهبر فدا خواهم كرد.
اما او اين جمله رو نگفت. فيلم بردارها هم چون هزاران نمونه از اين صحنه را داشتند، ترجيح دادند كه در برنامه هاي خبري و سينمائي خودشون، يكي از همان صحنه هاي قبلي رو مونتاژ كنند.
خداي خدايان گفت: خوب، كاري داشتي؟
اون كه در يه لحظه احساس آرامش خاصي كرده بود، گفت: ميتونم يه پك به سيگارت بزنم؟ از صبح تاحالا يه نخ سيگار هم دود نكردم.“
خداي خدايان با خنده گفت: ” يعني تو هم فكر مي كني كه اين سيگار راستي راستي سيگار هست؟ نه بابا جان، اين يكي از اين شكلات هائي است كه اخيراً بعنوان تبليغ درست كرده اند.“ و بعدش دست كرد تو جيبش و يكي از اونا رو بهش داد. ” اينو يه شركت اروپائي درست كرده. مزه اش حرف نداره. خوب حالا چي شده كه ميخواي با من مشورت كني؟“
خودشو جمع و جور كرده و سعي كرد كم نياره. گفت:” راستش، اوايل كه كارمون رو پذيرفتيم، فكر نمي كرديم كه قضايا اينقدر جدي بشه. اما مثل اينكه قراره كارخونه رو...“ يهو يادش اومد كه هنوز مثال كارخونه رو براي اون مطرح نكرده ...” منظورم كشور و اين حرفها مورد حمله واقع بشه. ما تو جلسه اي كه با كارگرا... ببخشيد با سربازا داشتيم، همه به اين نتيجه رسيديم كه با شما صحبت كنيم و بخوايم كه شما دست از اين كارخونه برداشته و خودتونو بازنشسته كنيد.“
خداي خدايان كه اولش خواست اخم كرده و اداي نقش خودش رو بازي كنه، سريع گردنش را چرخاند. اما از اين حالت جز درد گردن هيچي نصيبش نشد. پس در حاليكه به سيگارش ليس ميزد گفت:” بابا جان شما خيال مي كنيد خودم هم فكر ميكردم كه اين نقش اينقدر طول بكشه؟ من هم تا حالا ده بار استعفا دادم. سگ مذهب ها قبول نمي كنند كه. حالا هم بعداز اينهمه سالها كه تو اين نقش رفته بودم، ديگه براحتي نميتونم بيام بيرون. اگه راه حلي داري، منو هم بكش بيرون كه ديگه حالي نمونده. گاهي حتي با زنم هم كه دارم مي خوابم، فكر ميكنم كه من همان خداي خدايان هستم. تنها سقلمه اش باعث ميشه كه حاليم بشه كجا هستم. زنم بهم ميگه حسابي خل شدي و رفتي پي كارت. اين اداها چيه در مياري؟ تو كه زن ها رو مي شناسي، يه چشمان عجيبي دارن. هر موجودي رو از لاي هزارتا لفافه هم كه شده ميتونند تشخيص بدن...“ خداي خدايان داشت در مدح زنان همينطور سخنراني ميكرد كه او به آرامي به تصويري از زن خودش رسيد. زن خودش هم از اونائي بود كه اگه ميخواست ميتونست يه آدم كون لختي رو هم بشكل زيباترين موجود روي زمين ببينه. بدون اينكه خودش متوجه بشه، دستي دوستانه به پشت خداي خدايان زده و گفت:” ميفهمم چي ميگين. با اينهمه من نميدونم بالاخره چكار بايد كرد. ميگم چطوره عيال هاي خودمونو بفرستيم با عيال هاي ديگر در دنيا نشسته و مشورت كنند كه ما خدايان چه كار بايد بكنيم. آخه والله عقل من كه ديگه قد نميده.“
خداي خدايان پس از مكثي كوتاه گفت: تو اگه احياناً خواستي، ميتوني بري با بقيه هم صحبت كني از قول من هم ازشون بخواه كه با استعفاي من هم موافقت كنند...

ديگه هيچ راهي باقي نمانده بود. همه از نقش خودشون ناراضي بودند و كماكان همان رو هم بازي مي كردند. تنها راه باقي مانده برگشت به محل ماموريتش بود. تصميم گرفت كه بالاي سنگرشون يه پرچم سفيد بذاره. اينجا بود كه به ارزش نقشي پي برد كه بيرق سفيد ميتونست داشته باشه. اين تنها علامتي بود كه فقط به فقط نقش خودش رو بازي ميكرد و بس.
پس، پرچمي بالاي سنگرشان افراشتند و در فاصله اي نه چندان دورتر از آن بساط كباب و عرق و اينها رو راه انداختند. پيك نيك از اين بهتر نميشد.
آنها ميدانستند كه گزارش پرچم سفيد آنها هم اكنون از طريق تلسكوپ ها و ماهواره هاي مختلف ديده شده و به تمام جهان مخابره خواهد شد. و بشريت خواهد ديد كه آنها نه تنها شجاع ترين انسانها بودند كه دست از بازي كشيده اند، بلكه آنها خوشبخت ترين موجودات جهان نيز محسوب مي شوند.
صداي كف زدن هاي حضار در سراسر جهان در گوششان مي پيچيد. همه دست در دست هم قرار داده و روي به آسمان كرده، جائي كه تلسكوبها بسويشان نشانه رفته و صداي كف زدن ها را برايشان مخابره كرده بودند، با هم و بطور جمعي خم شده و تعظيم كردند. صداي كف زدنها شدت گرفت. و آنها چندين بار ديگر نيز خم شدند.
آنگاه هركدام بسويي رفته و پراكنده شدند. با لذتي وافر از اجراي آخرين نقشي كه زندگي دربرابرشان قرار داده بود.





9.3.03


” پمپ بنزين“

طوفان و باد با شدت تمام محوطه پاركينگ پمپ بنزين را در اختيار خود گرفته بود. تنها صدائي كه همه جا شنيده ميشد، صداي زوزه باد بود كه هربار تنها و تنها با زوزه شاخه ي كوچكي و حتي شاخه هائي بزرگتر بريده ميشد. ويا صدائي كه از تكانهاي سخت چادرهاي كاميونها بوجود مي آمد. برف و باد و طوفان هيچ دريچه اي از نور و روشنائي را راهي براي خودنمائي باقي نگذاشته بودند. پرده نازكي از برف روي نئونهاي پمپ بنزين را پوشانده بود و همزمان لايه اي از آن كاميونهاي پارك شده در كنار يكديگر را به يگانگي بي نظيري كشانده بود. نه نوع بارشان، نه علائم روي ديواره هايشان و نه حتي نمره هايشان نيز نمي توانست آنها را از يكديگر جدا كند. و انگار همه آنها نيز به اين همراهي تن داده بودند. زيرا تنها ماندن در ميان اين طوفان سهمگين، تصور وحشتناكي بود كه لرزه بر اندامشان مي انداخت.
همه پرده هاي اتاقك هاي رانندگان نيز كشيده شده بود. صداي هيچ تنابنده اي در نمي آمد. حتي از خٌرخٌر عادي كاميونها نيز خبري نبود كه هراز چند گاهي براي گرم نگهداشتن داخل اتاقك ها، در كنار صداي موتور بگوش ميرسيد. خواب و مرگ دست به دست هم داده بودند و مرز بين آنها مخدوش شده بود. و تنها باد و طوفان بود كه با وقاحت تمام عربده سر ميداد و هراز چند گاهي از سرشوخي تكاني نيز به تيرك هاي برق محوطه.
ماشيني به آرامي راهش را از ميان طوفان و باد باز كرده و خود را به جلوي در توالت رساند. در جلويي ماشين به آرامي باز شده و زني كه كاملاً سرو گوش و دهانش را پوشانده بود، از آن خارج شده و با سرعت خودش را به در توالت رساند. دستگيره را كشيده تا در را باز كند. در اما زير لايه اي از برف قرار گرفته و قفل آن سخت جاني مي كرد. زن مجبور شد كه فشار محكمتري بدهد و آنگاه در باز شده و او به داخل توالت رفت.
ناخودآگاه سرش را بالا گرفته و به علائم روي در دو توالتي كه روبرويش بودند، نگاه كرد. و باز ناخودآگاه به آن سويي رفت كه طرح زني را نشان ميداد كه دامن پوشيده و موههايش را به مدل سالهاي پاياني دهه شصت آرايش كرده بود.

طرح روي در توالت مردانه نگاهي به اينطرف و آنطرف انداخت و وقتي مطمئن شد هيچ يك از همراهان آن زن وارد نمي شوند، خميازه اي كشيده و همراه آن دستانش را آنچنان دراز كرد كه عملاً از محدوده دائره تعيين شده اش خارج شد. طرح توالت زنانه، دستش را به علامت تقاضاي سكوت روي لبانش گرفته و از طرح مردانه خواست كه ساكت باشد. مرد اما شوخي اش گل كرده بود، باز هم خميازه كشيده و اينبار همراه آن انگار كه خميازه اش تا اعماق وجودش ادامه داشته، صداهاي از خميازه درون معده و روده اش نيز به مجموعه اضافه شد. طرح زنانه اما بشدت نگران شد و در عين حال خنده اي هيستريك در تمام اندامش پيچيد. به سختي توانست جلوي بروزش را بگيرد. مرد كه متوجه تاثير خوش مزه گي هاي خود روي زن شد، اينبار معلق زده و دستانش را به سطح پاييني دائره تكيه داده و پاهايش را باز گذاشته و همانطور بصورت بالانس زده باقي ماند.
زن، در حاليكه بلوز روي شلوارش را جمع و جور ميكرد، در توالت را باز كرده و بيرون آمد. همان بيرون توالت و در حال نگاه به آينه بزرگ و پهني كه بالاي دستشوئي قرار گرفته بود، پالتويش را پوشيد و شالش را نيز دور گردن خود گره زد. وقتي ميخواست با دقت بيشتري به چهره و لبانش نگاه كند، ناگهان در پس زمينه آينده متوجه حركتي شد كه انگار از طرح روي در توالت مردانه سر زده باشد. با تعجب به عقب برگشته و نگاهي به طرح انداخت. طرح اما اينبار درست در حالت عادي خود قرار گرفته بود. زن، با پوزخندي نسبت به تعجب خود، مجدداً برگشته و با دقت صورتش را از نظر گذراند و در عين حال ماتيك خود را از كيفش در آورده و آنرا لاقيدانه روي لبانش ماليد. كلاهش را روي سرش قرار داده و شال را بالاي دهان و دماغش كشيد و در حاليكه با ترديد معيني نگاهي به سوي علائم روي دربهاي توالت مي انداخت، و انگار كه از آنها خداحافظي ميكند، بسوي در رفته و درحاليكه از عمل و احساس دروني خودش، خنده اش گرفته بود در را بسرعت باز كرده و خودش را به ماشين رساند.

ـ ” امان از اين شوخي هاي نيمه شبانه ات! نزديك بود زنه از تعجب شاخ در بياره. نميتونستي خودتو نگه داري؟“
طرح مردانه روي در، در حاليكه كلماتش در لابلاي دهن دره اش گم شده بود، گفت: ” آخه اين وقت شب و اونم با اين سرمائي كه داره بيرون بيداد ميكنه، كدوم ديوونه اي مياد اينجا و تازه بخواهد از ماشين بياد بيرون و بياد تو توالت؟ تو البته كه بدت نمياد من گاهي از اين بازيها در ميارم؟ ها؟ بگو ديگه ناقلا؟“
- ” نه، مسئله بد اومدن و يا خوشحال شدن نيست. ميگم اين بيچاره ها حالا خيال ميكنند كه نصفه شبي عقلشون پريده؟“
- ” خوب، مسافرت نصفه شبي بي عقلي نيست؟ بگذريم. من كه ديگه حسابي خوابم گرفته. يه خواهشي ازت دارم. من فكر ميكنم كه ديگه تا صبح كسي اينورا پيدا نشه، ميتونم بيام تو دائره تو؟ البته اگه اشكالي نداشته باشه؟“
طرح زنانه كه تمام قضيه رو تا آخرش خونده بود، و در حاليكه احساس خوشايندي بهش دست داده بود، گفت: ” نه، خوب بيا. ولي مثل بچه آدم بگير يه گوشه اي بخواب. من سعي مي كنم بيدار بمونم كه اگه احياناً كسي اومد، تو رو يه طوري مخفي كنم.“
طرح مردانه ديگه معطل نشده و سريعاً دستها و پاهايش را به ديواره داخلي دائره چسبانده و با كمي فشار، دائره را بسوي طرح زنانه به حركت در آورد. وقتي به محل لولاي در رسيد، سعي كرد لبه دائره را به برآمده گي بالائي لولا تكيه داده و به آرامي به آن سوي در و لبه در توالت زنانه چنگ بياندازد. طرح زنانه نيز در همين فاصله دستي به سروگوشش كشيده و موههايش را از گوشه سمت راست بالاي سرش جدا كرده و با دست لبه هاي ور آمده اش را منظم نمود. همزمان دستي به دامنش كشيده و اتويش را مرتب كرد.
مرد به آرامي دائره اش را با دائره طرح زنانه هماهنگ كرده و در چنين حالتي درست در برابر طرح زنانه قرار گرفت. هر دو از اين اتفاق دستپاچه شده بودند. اين اولين ديدار مستقيمشان بود. تاكنون در كنار هم و اينچنين نزديك نبودند. هرچند هركدام با تصويري كه از انعكاس آينه در برابر چشمانشان قرار داشت، پيشتر از اينها آشنا بوده و در خلوت هاي تنهائي خود، با آن تصاوير خلوت ميكردند؛ اما اينبار اينقدر نزديك بهم، اين ديگر خارج از تصورشان بود.

از آشنائي شان يك هفته بيشتر نمي گذشت. وقتي مسئول پمپ بنزين تصميم گرفت براي رعايت حال مشتريان و توجه به امر ويژه اي در زمينه نظافت زنان و مردان، هركدام از دو توالت موجود را به يك گروه اختصاص دهد، اين ضرورت مطرح شده بود كه با قرار دادن طرح هائي اين جدائي را قابل روئت كند. روزي كه آنها را براي انجام ماموريت فوق در محل كارشان قرار دادند، آنقدر شلوغ بود كه فرصت كمي پيش آمد تا حتي نگاهي به يكديگر بياندازند. تنها وقتي كه ساعتي از نيمه شب گذشته بود، از روي انعكاس روي آينه ديواري كه درست در برابرشان قرار داشت، متوجه شدند كه انگار همين دو توالت و فقط اين دو هستند كه مسئول نمايش دادن اين تقسيم بندي هستند.
طرح زنانه از همان ابتدا و بنا به عملكرد شعور ذاتي خود تصميم گرفت كه به طرح مردانه روي زيادي ندهد. از روزي كه او بوجود آمده بود، داستانهاي زيادي در اين مورد شنيده بود كه چگونه اين طرحهاي مردانه تحت تاثير نوع مراجعه كنندگان به توالت هاي عمومي، داراي افكار و رفتاري عاميانه و بجاي خود مسخره مي شوند. بهمين خاطر فكر مي كرد كه بهتره طوري رفتار كنه كه انگار طرح مردانه اي روي توالت ها وجود خارجي نداره.
طرح مردانه اما از همان لحظه اول با نگاهي مشتاق به او مي نگريست. طرح موههاي زن و دامنش براي او همچون معمائي بود كه دلش ميخواست حتي اگه يكبار هم شده، دستي به رويشان كشيده و از حكمت آنها با خبر شود.
با همه اينها اولين شب آشنائي شان بدون هيچ حرف و حديثي گذشت. صبح روز بعد، طرح مردانه وقتي ديد هيچ كس در توالت نيست، با صدائي لرزان به طرح زنانه صبح بخير گفت. زن جوابش را كاملاً مودبانه و اما بگونه اي فاقد اشتياق مصاحبت داد. انگار اگه مرد سلام نمي كرد، از محالات بود كه زن سر صحبت رو باز كند.
حالتي شكننده و ناروشن بينشان وجود داشت. ساعاتي از روز پيش مي آمد كه هيچ تنابنده اي به توالت مراجعه نمي كرد. هواي بيرون سرد و برفي بود و اياب ذهاب نيز خيلي كم شده بود. تنها وقت غروب بود كه تعدادي از رانندگان كاميونها ماشين هاشون را پارك كرده و با عجله سري به توالت مردانه زده و با همان سرعت هم از آن خارج مي شدند. طرح زنانه اما با وقار تمام بدون اينكه هيچ مراجعه كننده اي داشته باشد، همانطور ايستاده و به رفت و آمد مردان خيره شده بود. وقتي نيمه شب نزديك شد، طرح مردانه با دهن دره اي، خواب آلود بودن خودش را اعلام كرد. زن در حاليكه سعي ميكرد كلمات مناسبي انتخاب كند تا دامن زننده هيچ مصاحبتي نباشد، گفت: ” روز سختي داشتي ها؟ هي برو بيا بوده كه اين راننده ها راه انداخته اند. معلومه خيلي خسته شده اي؟“ مرد كه از اين گفتگو و از شكستن سكوتي كه پيش آمده بود، سرحال آمده بود: گفت: ” اتفاقاً اينطور نيست. بهرحال كار ما اينه كه زنان و مردان رو براي استفاده از توالت راهنمائي كنيم. اگه خوب دقت كرده باشي، حتي يكي از اين راننده ها هم بطرف توالت زنانه نيومدن. نشون ميده كه بالاخره به حضور شما كاملاً احترام مي ذارن. حتي شده كه يه چند دقيقه اي هم معطل ماندند و اما حتي يكي شون هم در توالت زنانه رو باز نكرد.“
زن كه انگار تازه متوجه اين موضوع شده بود، از پيش داوري قبلي خودش نسبت به مرد، در درونش پشيمان شد. حتي در توالت هاي عمومي هم هيچ كس نسبت به اين علائم بي توجه نمي مونه. در جواب گفت:” راستش نزديك بود به يكي دو نفر از اينائي كه منتظر مونده بودند، بگم كه بيان برن تو و اينكه كسي داخل نيست. اما فكر كردم كه بعدها يه نرم و رفتار عادي خواهد شد. واسه همين ساكت موندم. بهرحال فكر كنم دلت بخواد بخوابي. من يه خورده ديگه بيدار مي مونم. خب، شب بخير.“
طرح مردانه كه احساس كرد حتي ناي گفتن همان شب بخير رو هم نداره، با تكان دستي از طريق آينه به شب بخيرش پاسخ داد.

هنوز كله سحر بود كه طرح مردانه احساس كرد يكي با نگاهش داره اونو صدا ميكنه. وقتي چشمانش رو باز كرد، طرح زنانه رو ديد كه از همان انعكاس آينه اونو نگاه ميكنه. گفت: ” صبح بخير. انگار خيلي خوابيده ام. ساعت چنده؟“
- ” صبح بخير. هنوز فكر نكنم كه بيرون روشن شده باشه. اما فكر كنم حالا حالاست كه سروكله راننده كاميونها پيدا بشه. ميخواستم بيدارت كنم، دلم نيومد. با خودم گفتم كه بهرحال تو طي روز و شب چندين برابر من كار مي كني. بهتره كه استراحت كني.“
- ” ممنونم. راستش اول سرصبحي اين حرفها رو شنيدن خيلي حال ميده. اما تو هم خودتو دست كم مي گيري. همين وقار و زيبائي تو اگه نبود، خوب خيلي ها ممكن بود كه همينجوري سرشون رو بندازن و بيان داخل توالت. من هم فكر كنم بهتره يه سروروئي آب بزنم و ديگه مشغول به كار بشم.“

طي روز بارها به هم لبخند زده و هراز چندگاهي هم مراجعه كنندگان رو به هم نشون ميدادن. خصوصاً مرداني رو كه بخاطر بسته بودن در توالت به خودشان مي پيچيدند. مرد هم زماني كه مراجعه كننده اي نبود، با كله معلق زدن، زن رو به خنده واميداشت.
يكي دو روزي بهمين ترتيب گذشته بود. در اين فاصله بسياري از پيش داوري هاي اوليه ذوب شده و جايش را دوستي و مصاحبت دلنشيني جا گرفته بود. هراز چندگاهي سعي ميكردند از روي نگاه به چهره و رفتار زنان و مرداني كه به توالتها مراجعه ميكنند، آنها را ارزيابي كرده و موقعيت آنها را حدس بزنند. اين كار به يك بازي بسيار دلنشيني تبديل شده بود. در زماني كه تعداد مراجعه كنندگان زياد بود، صدايشان در نمي آمد و فقط سعي ميكردند كه ياد مراجعه كنندگان را در خاطر داشته تا پيش از خواب با يكديگر صحبت كنند.
سومين روز كارشان بود. هنوز ساعتي از شب نگذشته بود كه دخترك جواني با يك كوله پشتي بزرگ وارد توالت شد. دختر كوله را از روي دوش پائين گذاشته و ابتدا نگاهي به چهره و لباسش در آينه انداخت. طرح مردانه و زنانه هردو هاج و واج به دختر نگاه مي كردند و با نگاه خود حركات دخترك را دنبال مي كردند. دخترك كه سرش از ته تراشيده بود، تكه موئي را در وسط كله اش باقي گذاشته و چندتائي حلقه نيز به ابرو و دماغ و لبهاش آويزان كرده بود. دخترك بسوي توالت زنانه رفته و خواست وارد شود. اما در باز نمي شد. دختر بدون اينكه محكم تر فشار داده و يا حتي صبر كند، بسوي توالت مردانه رفته و وارد آن شد. هردو طرح بدون اينكه بتوانند خودشان را نگه دارند، زدند زير خنده. اصلاً انتظار نداشتند كه با چنين حادثه اي برخورد كنند. دختر وقتي بيرون آمد، نگاهي به طرح زنانه انداخته و با حالتي خندان گفت: ” ببخشيد ها. من از مردها بيشتر خوشم مياد. فكر كردم بد نباشه برم آنجا كارهامو انجام بدم.“ زن در حاليكه با تعجب به دختر نگاه ميكرد، خودش را كنترل كرده و جوابي نداد. اما طرح مردانه با خنده اي آشكار واكنش نشان داد. دختر هم دستي روي طرح مردانه كشيد و گفت: ” تو هم بد نمي شد اگه يه خورده اين پاهاتو جمع مي كردي. خوبيت نداره اينطوري مثل لات ها وايستادي.“ و بعدش با خنده كوله رو بدوش انداخته و از در خارج شد.
طرح زنانه در يك لحظه احساس كرد كه نسبت به كار دخترك دچار حسادت شده. با اين همه، صداشو در نياورد.
حدود نيمه شب بود كه دو نفر با خنده و قهقهه و سروصداي زياد وارد توالت شدند. طرح مردانه چشمانش را ماليد و نگاهي به آنها انداخت. يكي از آنها وارد شده و ديگري در حاليكه به صورتش و لباسهايش نگاه ميكرد، در انتظار دوستش ماند. هنوز يك دقيقه نگذشته بود كه صداش در اومد كه: ” بابا ببرش ديگه؟ اهه تو هم كه چقدر لفتش ميدي؟“ نفر دوم از همان توالت جواب داد: ” تقصير خودته كه هي آبجو پشت آبجو بالا ميندازي. يه خورده صبر كن الان ميام بيرون.“ اما انگار زمان در جا ميزد. هيچ نشانه اي از بيرون آمدنش نبود. مرد به خودش مي پيچيد و بدون اينكه لحظه اي هم فكر كند، سعي كرد آلتش را در آورده و در همان دستشوئي بشاشد. زن با چشماني گشاد نگاهي بهش انداخته و مرد ناگاه متوجه طرح زنانه توي آينه شد. در يك آن به خودش آمده و در حاليكه آلتش از شلوار بيرون مانده بود، وارد توالت زنانه شده و كارش را انجام داد. زن بدون اينكه خودش رو كنترل كنه، پوزخندي زد. وقتي آن دو از توالت خارج شدند، مرد گفت: ” چي شده بود كه خنده ات گرفت؟ نكنه از ديدن آلتش بوده؟“ زن كه از اينهمه صراحت طرح مردانه جا خورده بود، گفت: ” راستش فكر نمي كردم كه مال اون اينقدر بزرگ باشه؟ راستي مال همه مردها اينقدر بزرگه؟“ مرد در حاليكه سعي ميكرد خونسرد باشد گفت:” بستگي به وضعيت شون داره. معمولاً وقتي مثانه شون پر باشه، آلتشون بزرگتر ميشه تا سريعتر و بيشتر بتونن اونو دفع كنند. واسه همين اندازه شون در شرائط مختلف فرق مي كنه. بگذريم. من كه خيلي خوابم مياد. شب خوش. تا فردا صبح.“
زن در حاليكه به اتفاقات روز فكر ميكرد، به آرامي چشمانش را روي هم گذاشته و بخواب رفت.
يكي دو روزي گذشت. در يكي از نيمه شبان، بناگاه سروصدائي توي توالت پيچيد. طرحهاي مردانه و زنانه، خيلي سريع به خود آمده و در محل ماموريشان قرار گرفتند. مردي كه از ظاهرش معلوم بود راننده كاميون باشد، زني را در آغوش گرفته و سروصورتش را ميبوسيد. زن با حالتي شوخ و خندان او را منع ميكرد و مدام تكرار ميكرد: ” ديرتر، ديرتر، عجله نكن.“
زن بالاخره توانست خودش را از دست مرد خارج كرده و وارد توالت زنانه شد. در آنجا نيز پس از انجام كارها و شستن خودش، بيرون آمد. مرد نيز در حاليكه بسختي ميتوانست روي پاي خود بيايستد، وارد توالت مردانه شده و با حالي خوش و آوازه خوان خودشو خالي كرد. تقريباً همزمان از در خارج شدند. مرد مجدداً زن را در آغوش گرفته و در حاليكه دستش را زير دامن كوتاه زن ميبرد، شورت زن را پائين كشيده و سعي كرد زن را روي لبه دستشوئي بنشاند. زن، در حاليكه نشان ميداد در حال مقاومت هست، كم و بيش با اون همراهي ميكرد. با اينهمه كارشان پا نميگرفت و سكوي دستشوئي بلندتر از آني بود كه انتظارش مي رفت. زن مجدداً پيشنهاد كرد كه به كاميون برگشته و توي كاميون كارشان را ادامه دهند. بالاخره مرد راضي شده و با هم تلوتلو خوران بسوي يكي از كاميونها رفتند.
طرح زنانه و مردانه با چشماني خيره به اين صحنه نگاه مي كردند. هيچ تصوري از در هم پيچيدن زن و مرد در مخيله شان نمي گنجيد. با اينهمه و انگار كه تازه از خواب بيدار شده باشند، بدون اينكه حتي كلمه اي دراين باره حرف زده باشند، در تصوراتشان چنين حالتي را مزه مزه مي كردند.

حال پس از چندين روز آشنائي و كار مشترك، اين اولين بار بود كه اينگونه نزديك هم و منطبق به يكديگر قرار گرفته بودند. احساس يگانگي شان بگونه اي بود كه مرد بطور كامل درون زن محو شده بود. و زن نيز جز نشانه هائي از دامن و مو، قابل تميز دادن نبود. مرد به آرامي دستانش را پائين آورده و اندام زن را لمس كرد. زن با زباني خاص او را به پيشروي بيشتر از اين ترغيب مي كرد. مرد نيز انگار حركت دستانش را به خواسته هاي زن متصل كرده باشد، به آرامي پائين تر رفته و دستش را به زير دامن زن برد. در يك آن، انگار تمامي پرده هاي محدوديت فرو ريخته باشد، زن با سرعت هرچه بيشتري او را به پيشروي فرا خوانده و همزمان با نفس هاي گرمش صورت مرد را بوسيد. هيچكدام در اختيار خود نبودند و در عين حال همه اجزاء شكل دهنده شان در كار بود. زن دستانش را به پشت دامنش برده و با يك حركت زيپش را گشوده و دامنش را در آورد. حال ديگر يگانگي شان بسوي كمال پيش ميرفت. مرد دستانش را در ميان موههاي زن انداخته و آنها را به آرامي بسوي پشت سر برد. زن نيز پاهايش را در ميان پاهاي مرد انداخته و به آرامي در تن مرد گره خورد.
مرد در حاليكه زن را در آغوش داشت، او را روي كف منحني دروني دائره خوابانده و خود در كنارش جاي گرفت. هر دو در حاليكه درون يكديگر فرو رفته و يگانه شده بودند، به خوابي شيرين فرو رفتند.


كارگر شيفت شب، در حاليكه سعي ميكرد خودش را با نگاه به تلوزيوني كه در سالن فروشگاه پمپ بنزين بوده مشغول كند، لاقيدانه به ساعتش نگاه كرد. نزديكي هاي پنج و نيم صبح بود. از جايش بلند شده و به پستوي پشت پيشخوان رفت. تعدادي از نانهاي ساندويچي را بريده و بريده هاي كالباس و پنير و گوجه را داخل آنها گذاشت. از توي كمدي ديگر، تعدادي نان شيريني را در آورده و همه آنها را با نظم و ترتيب و به آرامي داخل ويترين شيشه اي جاي داد. پس از آن سري به ماشين قهوه جوش زده و با باز كردن درپوش بالائي آن، نگاهي به قهوه مانده داخل آن انداخت. بوي تند قهوه در مشامش پيچيد. در تمام ساعات شب، حتي يك مراجعه كننده نداشت. طوفان بيرون اگر چه فروكش كرده بود، اما هيچ تنابنده اي جرئت نكرده بود در اين وضعيت بيرون بيايد.
وسائل نظافت را برداشته و محوطه داخلي فروشگاه را تميز كرد. نگاهي به قفسه هاي نوشابه و بسته هاي شكلات انداخته و سعي كرد تا آنجائي كه ممكن است آنها را مرتب و كم و كسري ها را برطرف كند. پس از آن ليستي تهيه كرده و در گوشه اي از ميز زير شيشه جاي داد تا به مسئول پمپ بنزين بدهد.
هنوز تا آمدن راننده ها چند دقيقه اي باقي مانده بود. اگر چه مطمئن بود كه دستشوئي و توالت تميز باقي مانده اند، اما براساس ضابطه خاصي كه برقرار بود، هر كشيكي مي بايست در نوبت خود همه مكانهاي قابل استفاده براي مشتري را تميز كرده و به نفر بعدي تحويل دهد.
از در فروشگاه بيرون آمد و در آنجا بود كه به ابعاد طوفان شب گذشته پي برد. درحاليكه مواظب بود تا مبادا ليز بخورد، به سوي در بيروني توالت رفت. تلاشش براي گشودن در توالت بي فايده بود. يخي ضخيم تمامي درزهاي آن را پوشانده بود. چند بار ديگر دستگيره را بسوي بيرون كشيد. اما در باز نمي شد. ناچاراً به فروشگاه برگشته و با خود اسپري ضد يخ آورد و روي يخ زدگي هاي درز دربها پاشيد. چند لحظه اي منتظر ماند تا ضد يخ تاثير خودش را بگذارد. هوا بشدت سرد بود و حالت مه آلودي كه فضا را در خود گرفته بود، همچون حضور ثابت ذره هاي بسيار ريز برف در هوا و بصورت معلق به نظر ميرسيد. يكبار ديگر دستگيره را گرفته و با شدت بيشتري بسوي خود كشيد. بالاخره در باز شد. وقتي وارد توالت شد، نگاهي به هر طرف انداخت. دستشوئي ها تميز بودند. صابون مايع نيز كماكان پر و دست نخورده باقي مانده بودند. به عادت هميشگي، توالت مردانه را باز كرده و داخلش را نگاه كرد. در تمام مدتي كه كشيك او بوده، انگار حتي يك مراجعه كننده نيز از توالت استفاده نكرده بود. توالت زنانه نيز همينطور.
شير آب گرم را باز كرده و دستش را زير آب گرفت و مقداري از آن را روي صورتش پاشيد. ناگهان با حيرت تمام به طرح روي در توالت زنانه خيره شد. مرد و زن در آغوش يكديگر به آرامي خفته بودند. انگار هيچ گاه آن دو از هم جدا نبوده اند. نگاهش را به سوي درب توالت مردانه كشاند. در آنجا نيز هيچ اثري از طرح مردانه نبود. به آرامي و بگونه اي كه آن دو از خواب بيدار نشوند، آنها را برداشته و همراه خود به فروشگاه آورد. در آنجا نيز آنها را در يك پاكت تميز قرار داده و پاكت را در كوله اش گذاشت.
وقتي به خوابگاهش برگشت، بسرعت آنها را از پاكت در آورده و خيلي آهسته و بدون اينكه مزاحم خواب آرام آن دو باشد، آنها را پشت درب اتاقش جاي داد.

از آن روز به بعد نقطه پاياني بر جدائي توالت هاي زنانه و مردانه گذاشته شد.





7.3.03


رويا


- راستي، نگفتي اسمت چيست؟
- آه خيلي معذرت ميخوام. راستش از آنجائيكه خودم شما رو مي شناختم، فكر مي كردم كه احياناً شما هم منو مي شناسيد. اسمم ” رويا “ هست.

يكي دو ساعتي هست كه باهاش آشنا شده ام. توي محوطه مركزي بازار آخن بودش با دوستاش. يه اكيپي از جوانان كه در لباسهاي مبدل و عمدتاً به شكل حيوانات مختلف ـ از حق نميشه گذشت كه اين لباسها خيلي بهشون مياد! ـ و يا در شكل و شمايل لباسهاي سده هاي گذشته و اينها در حال بزن و بكوب بودند. رويا شايد تنها كسي بوده كه لباس عادي خودش رو پوشيده بود. البته در برابر سوالم در مورد اينكه چرا اون لباس مبدل نپوشيده، گفت: ”راستش من كه خودم به اندازه كافي برايشان ديدني هستم! ديگه چه نيازي به لباسي مبدل براي اينكار. “ شايد منظورش كنايه اي بوده از خارجي بودنش. اما از حق نميشه گذشت كه واقعاً هم قيافه اي جذاب و ديدني و بسيار زيبا داشت. لباس ساده اي پوشيده بود كه بيشتر به تيپ عادي دانشجوئي جور در ميامد. يه جين معمولي كه البته اندام متناسب و باريكش رو بخوبي نمايش ميداد با بلوزي كه آستينهاش خيلي بلند بوده و روي دستش رو ميگرفت. شالي پشمي و معمولي هم دور گردنش بود. چشمان درشت و زيبايش با گيسوان افشان روي آن، حكايت زيبائي از جذبه شرقي را در خود جمع كرده بود. هر نگاهش ميتوانست صفحه اي از آن حكايت باشد كه بيننده را به خواندن كامل حكايت فرا مي خواند.
من غرق نگاه به زيبائي خيره كننده اش شده بودم. ترديدي نداشتم كه اون مي بايد از يكي از اين كشورهاي شرقي مثل افغانستان، پاكستان و يا حتي شايد از مناطق كشمير هندوستان باشه. در مورد ايراني بودنش كمي ترديد داشتم. چرا كه نه لباسش و نه چگونگي آرايش صورتش نشاني از ايراني بودن نداشت. نه اينكه انگار آدم متخصصي در اين زمينه باشم. اين ايده همينطوري به ذهنم رسيده بود.
از صبح امروز وقتي به آسمان نگاه مي كردم، اين احساس رو داشتم كه هوا حتماً باروني خواهد بود. بعدازظهر نيز باران نم نمكي باريده بود. وقتي براي خريد يه سري چيزها بيرون رفتم، احساس كردم كه سردي هوا نيز نشانه احتمال بارندگي است و بهمين خاطر پيش از سرريز تندتر آن، به خانه ام برگشتم. دلم ميخواست براي پياده روي برم، اما تنبلي و كرختي بهمراه سردي هوا باعث شد تا توي خونه بمانم و خودم را به ديدن فيلمي از تلوزيون مشغول كنم. ميدانستم كه ساكنين شهرك ما چه هوا باراني باشد و يا صاف، خواه نا خواه در كارناوال شركت خواهند كرد. سوال اينكه آيا در كارناوال شركت مي كني، سوالي است كه معمولاً از من مي پرسند. پاسخ من به اين سوال، متفاوت تر از طرح سوال است. كار مشكلي است و من بدون اينكه خودم متوجه باشم، به افراد مختلف جوابهاي مختلف داده ام و يا ميدم. مثلاً وقتي همسايه ام ازم پرسيد، گفتم: بابا زندگي خودمان كه عينه كارناواله. ديگه چه احتياجي به كارناوال. اما اگه فلان همسايه چند تا ساختمان آنطرف تر باشه، حتماً ميگم: طبيعي است كه شركت مي كنم. سالي يكبار كارناوال و شركت نكردن؟ ممكن نيست. و يا اگه بطور اتفاقي با يكي برخورد كنم آنهم از اين توريستهايي كه به شهرمان ميان ـ آخه شهرمان بخاطر يك تصور عجيب و غريب، خودبخود تبديل به يك جذبه توريستي شده. محل تقاطع سه كشور هلند و بلژيك و آلمان. نقطه اي كه بطور سمبليك سنگي رو در آنجا گذاشته اند و پرچم سه كشور رو در كنارش. مردم ميان در اين نقطه و عكس يادگاري مي گيرند. ـ پس از سلام و عليك با اونا، حتماً آنها رو براي ديدن كارناوال تشويق مي كنم.
با همه اينها، امروز حال و حوصله اش نيست. نميدونم. براي اينكه خودم رو از اين حالت دربيارم، با خودم فكر مي كنم كه بهتره شب برم به شهر آخن و در كارناوال آنجا شركت كنم كه خيلي هم گسترده تر و جالب تر خواهد بود.
حدود ساعت ده شب بود كه براي دود كردن سيگاري به بالكن خونه ام رفتم. از آنجا چهره در خود فرورفته محله مان ديده ميشد. ساختمان روبرويم كه مجتمعي يازده طبقه بود، مانند نورافكن استاديومي نمايان مي شد كه انگار برخي از لامپهايش سوخته باشند. برخي از چراغها خاموش و برخي ديگر پررنگ و يا كمرنگ بودند. ناگهان صداي خنده جيغ و داد چند تائي اومد. به پائين خونه ام نگاه كردم. تعدادي از همسايه ها با بچه هاشون و در لباس مبدل داشتند ميرفتند بيرون. با خودم فكر مي كنم، اگه امروز نرم بيرون، اين تنبلي ام رو نمي تونم ببخشم. بالاخره راضي شده و لباس پوشيدم. وقتي داشتم در خونه ام رو مي بستم، ديدم يكي ديگه از همسايه هام كه از وجنات خودش و دوستانش معلوم بود حسابي نشئه هستند، خودشونو در شكل و شمايل مضحكي در آورده و دارن ميرن بيرون.
توي ماشين سرد بود. لباس گرمي هم كه پوشيده بودم، مانع از آن نبود كه سرما به پوستم برسه. با اينهمه ديگه جاي ترديد نبود. مي بايست هرطور شده راه مي افتادم. حتي اگه شده فقط براي يه ساعت هم يه دوري در شهر زده و بر مي گشتم.
ماشينم رو توي يكي از فرعي ها پارك كرده و بسوي مركز شهر آخن راه افتادم. تركيب افرادي كه از كنارم مي گذشتند، ويژه بود. آنهائي كه در لباسهاي عادي بودند، عموماً مسيري معكوس رو طي مي كردند. اكثراً در سن و سالهايي بالاي چهل و پنجاه. اما آنهائي كه از كنارم ميگذشتند تا خودشونو زودتر به مركز شهر برسونند، عموماً جوان تر به نظر ميرسيدند.
صداي موزيك مخصوصي كه نشان از بزن و بكوب كارناوال داره، پيش از نمايان شدن مركز شهر، بگوش مي رسيد. بعداز گذشتن از چند كوچه و خيابان فرعي، بالاخره به مركز شهر رسيدم. حتي دور زدن در كوچه هاي فرعي اين شهر نيز، خالي از لطف نيست. در هرگوشه و كناري كافه اي و رستوراني هست و عده اي كه در آن در حال بزن و بكوب هستند. ابوالفضل اين كوچه ها و اين يادها را با تركيب خاصي از خاطراتش عجين كرده بود. او حتي آجرهاي ساختمانها را نيز با دقت نگاه ميكرد. چندسالي پيش از انقلاب، براي اجراي قراري با پاشا به اين شهر آمده بود. در آن روز آنها بيش از هشت ساعت در اين كوچه و خيابانها قدم زده و با هم در مورد خيلي چيزها صحبت كردند. شايد از آن مجموعه صحبت ها در ذهن ابوالفضل تنها برخي تصاوير باقي مانده باشه و لكنت ضعيف صداي پاشا. اما رنگ ساختمانها و آجرها و بوي نم مخصوص كهنه گي اين ساختمانها حتي بعداز بيش از بيست و اندي سال نيز، از ذهنش خارج نميشد. براي من اما بيش از اينكه ساختمانها جاذبه داشته باشند، چهره ها هستند كه جاذب اند. چهره هائي كه هركدام دنيائي رو همراه خود حمل مي كنند. گاهي درست مانند خواب رفتگان اصحاب كهف، انگار به كره اي ديگه پاي گذاشته ام، غرق چهره و حركات و حالات افرادي ميشم كه از كنارم مي گذرند و چنان تشنه از اين چهره به آن چهره سر مي كشم كه در چشم هر بيننده اي، آنهم از جنس نگاه خودم، يا ديوانه محسوب خواهم شد و يا بقول گفتني، نديد بديد.
بالاخره خودم را به كنار درختي رسانده و در كنار عده اي ديگر قرار ميگيرم كه از درخت همچون سايه باني استفاده كرده و يا بدان تكيه داده اند. روبرويم عده اي در حال بزن و بكوب هستند. حركاتشان را با صداي موزيكي هماهنگ مي كنند كه روي سكوي ساختمان قصر شهرداري بصورت زنده نواخته ميشه. مجري برنامه نيز هراز گاهي چيزي گفته و همه گي با سروصداي زياد هورا مي كشند و يا آلاف آلاف مي كنند.
عده اي كه روبرويم قرار دارند، هر از گاهي دستهاشون رو بهم گره زده و آنگاه بصورت حركتي موجي خودشون رو به سوئي مي كشند. و با اين حركت باعث ميشن كه ديگران نيز اين موج رو به يه سوئي انتقال بدن و همين باعث خنده و ريسه رفتن آنها و داد و بيداد سايرين ميشه. با اينهمه فضا آنقدر شاد هست كه هيچكس به ديگري معترض نيست. ناگهان در ميان اين گروه، چشمم به دختري افتاد كه زيبائي خيره كننده اش، لايه مه آلودي روي همه اتفاقاتي گذاشت كه در ميدان جريان داشت. موزيك در آرامش خاصي صدايش كم و كمتر و كمتر ميشد تا زماني كه بطور كلي محو شد. اطرافيان دختر نيز هركدام در غلظت مه گم ميشدند و اما چهره و نگاه او بود كه تنها و تنها و با شفافيت هرچه تمامتر باقي مانده بود. يكي دوبار دستم رو بالا برده و چشمانم را ماليدم. آيا نكنه در آن واحد كر و كور شده ام. هربار در عين اينكه كمي اوضاع پيرامونم شفاف ميشد، اما بزودي مه همه جا را فرا ميگرفت.
تكانهاي هيستريك دستم و ماليدن چشمانم همه اينها حالتي رو ايجاد كرد كه آن نگاه نيز سمتش رو به سوي من قرار داد. ديگه حتي چهره اي كه حامل آن چشمان بودند نيز در مه فرو رفتند و دنيا تنها و تنها تركيبي شد از دو چشم كه با درخشش و شفافيت خاصي به من مي نگريست. تبسم دروني اين نگاه از گوشه چشمم گذشته و خودش را به مغزم رساند. احساس كردم كه جرئت اينرا خواهم داشت تا در سمت آن نگاه باقي بمانم. چشمان به آرامي از مه بيرون آمده و صورت و اندام و مجموعه در برابرم قرار گرفت.
- ” سلام. ببخشيد، شما ايراني هستيد؟“ سوالي بود كه از دريچه اي درون چهره اش بيرون آمده و خودش را به گوشم رساند.
- ” آره. جالبه، اصلاً فكر نمي كردم كه شما ايراني باشيد.“ اينگونه سعي كردم تا خودمو از مخمصه نجات بدم.
- ” از لحظه اي كه شما رو ديدم، خصوصاُ وقتي كه داشتين چشماتون ور مي رفتين، دقيق تر به شما نگاه كردم. حالا فكر مي كنم كه تقريباً حدسم قطعي شده.“
- ” چه حدسي؟ “
- ” من فكر مي كنم كه شما رشتي باشين و اسم شما هم.... “
نه، اين ديگه برام زيادي بود. تصور اينكه اين دو چشم زيبا در آن تركيب بي نظير چهره و اندام، منو ميشناسه و من اونو نمي شناسم؟ من نمي توانم خودم رو بخاطر حواس پرتي و يا فراموشي احتمالي ببخشم. ميگم: ” آيا ما با هم جائي آشنا شده ايم، و يا ... شما از كجا منو ميشناسين؟“
- ” چي گفتين؟ من نفهميدم. بهتره بريم يه گوشه اي...“
از ميان جمعيت بيرون آمده و كمي دورتر و در نزديكي يكي از كوچه هاي فرعي قرار گرفتيم.
- ” راستش من و شما بطور مستقيم آشنا نيستيم. من شما رو از روي عكس تون مي شناسم. پدرم مدتي پيش از روي نام وبلاگ تون با صفحه شما آشنا شده و از همان روز اول گفت: طرف رشتي است... و من يه چند باري به وبلاگ شما سر زدم. البته زياد اهل خوندن و اينها نيستم. يعني وقت نمي كنم. پدرم از روي نوشته هاتون حدس مي زد كه شما بايد همسن و سال اون باشين و يا شايد كمي كوچكتر. پدرم پنجاه و دو سالشه. آدم روشني هست و اهل مطالعه و اينها. البته بيشتر از اينكه سياسي باشه، شماليه. يعني خودبخود به سوي نوشته هائي روي مياره كه توسط همشهري هاش نوشته شده. براش اصلاً هم فرق نمي كنه كه طرف به چه گروه و اينها وابسته باشه...“
من هاج و واج دارم اونو نگاه مي كنم.
- ” خوب، حالا چطور شد كه فكر مي كنيد، من همان فرد هستم؟ نكنه كه روي پيشاني ام صفحه اول آن وبلاگ چاپ شده؟“
خنده مليحي چهره اش رو پوشاند. زيبائي خيره كننده اش آنقدر گسترده شده بود كه بدون هيچگونه ترديدي به خودم گفتم: اين فقط ميتونه رويا باشه.
ـ ” راستي ساعت چنده؟“ در حاليكه به اين طرف و آنطرف نگاه ميكرد، ازم سوال كرد.
ـ ” فكر مي كنم حدود دوازده باشه.“
ـ ” آه بهتره كه ديگه برم خونه. اين سروصدا حسابي خسته ام كرده. از بعدازظهر تا حالا تو خيابونها پلاس هستيم. اين دوستام كه ول كن نيستند. به زور منو هم با خودشون كشوندن به كارناوال. يكي دوساعت بودن، بد نيست. اما هفت هشت ساعت، ديگه حسابي خسته كننده است.“
ـ ” راستش چيزهائي كه گفتين برام خيلي جالبه. اشكالي داره اگه بريم يه قهوه اي چيزي بنوشيم. خوشحال ميشم اگه بدونم بالاخره شما چطور به اين نتيجه رسيدين كه من هماني هستم كه پدرتون فكر مي كنه.“
ـ ” خوب، اين كه كار ساده اي بود. همان يكي دوباري كه به وبلاگ شما سرزدم، از روي كنجكاوي و هم براي كمك به پدرم براي شناختن شما، از روي برنامه اي در سايت مايكروسافت، عكس تون رو ديدم. البته عكسي رو هم كه توي سايت شخصي تون گذاشته بودين. اون زياد واضح نبود. اما عكس توي مشخصات شخصي شما تو مايكروسافت، كاملاً واضح هست. براي پدرم ميل زدم كه...“
ـ ” مگه شما با خونواده تون زندگي نمي كنين؟“
ـ ” نه. پدرم تو مونيخ زندگي مي كنه. من اينجا دانشجو هستم و درس مي خونم.“
ـ ” خوب، حالا پدرتون بالاخره منو شناخته؟“
ـ ” راستش نه. البته اون يكي دوسالي قبل از انقلاب اومده بود آلمان و از همان زمان هم در اينجا موند. پدرم ميگفت كه چهره شما اصلاً به شمالي ها نميخوره. البته من فكر ميكنم كه اگه شما رو از نزديك مي ديد، نظر ديگه اي داشت.“ بازهم لبخندي تو چهره اش شكل گرفت.
با هم به سوي كافه اي در يكي از كوچه هاي فرعي رفتيم. آنجا نيز به سختي تونستيم جائي رو در كنار يكي دو نفر ديگه پيدا كنيم. نگاه آنها به ما خالي از تعجب نبود. در حاليكه لبخندي از تحسين در چهره مرد شكل گرفته بود، به او نگاه ميكرد و زن اما با حالتي از تعجب به ما خيره شده بود. رابطه من و اون براشون عجيب بود. نه به پدر و دختر شباهت داشتيم و نه به دوست و معشوق و از اين قبيل. كاپشنم رو روي صندلي ميذارم و براي خريد قهوه به بار نزديك ميشم. در فاصله انتظار براي نوبتم، به اون نگاه مي كنم. درحاليكه گاهاً به سويم نگاه مي كنه، با اينهمه با حالتي شاد و سرخوش داره با آن زن و مرد صحبت مي كنه.
قهوه رو جلوش ميذارم. با كيكي كه سفارش داده بودم و فكر ميكردم بعداز اين همه ساعت در خيابان موندن، حتماً قبول مي كنه.
مرد بغل دستي ام ميگه: ” عجب اتفاق جالبي؟ يعني شما از روي اينترنت با هم آشنا شدين؟
- ” چطور مگه؟“
- ” آخه ايشون ميگن كه شما رو از روي عكستون در اينتر نت بجا آورده اند.“
تكرار داستان طبعاً بي فايده بود. با لبخندي موضوع رو تائيد مي كنم. بغل دستي هامون بعداز چند دقيقه با احساسي خوب و سرحال از ما خداحافظي كرده و ما رو تنها ميذارن. ميگم: ” مگه چي بهشون گفتي كه با تو اينقدر گرم گرفته بودند؟“
- ” چيز خاصي نگفتم. وقتي اونا بهم گفتن كه بهتون نمياد كه پدرم باشين، گفتم كه نه، شما رو از روي اينترنت و سايت تون شناخته ام و چون ميدونستم ايراني هستين، جلو اومده و با شما آشنا شده ام. البته يه سري چيزهاي ديگه اي هم گفتند و صحبت هائي از درس و اينها مطرح شد. راستي، چه كار خوبي كردي كه كيك هم گرفتي. دلم يه چيزي ميخواست بدون اينكه بدونم چي هست.“
- ” خوب، خوشحالم كه مطابق خواست دلتون عمل كرده ام. خودم فكر ميكردم كه بعضي اوقات آدم دلش ميخواد يه چيزي بخوره و نميدونه چيه. و در اينجور مواقع شيريني بهترين نوع مواد غذائي است.“
- ” الآن وقتي شما رو كنار درخت ديدم، اول باورم نشد. خودم فكر ميكردم كه مي بايست تو هلند باشين. اما انگار دنيا خيلي كوچيك شده. اينطور نيست؟“
- ” البته من در هلند هستم. اما هلند من فقط صد متر با آخن فاصله داره. واسه همين، ميشه گفت كه من بيشتر ساكن آخن آلمان هستم تا هلندي.“
- ” اين همكلاسي هام كه اين روزها حسابي به سروكله اشون زده. حتي يه ساعت نشده كه آنها رو ببيني كه احياناً مست يا نشئه نباشن. در روال عادي همه شون از آن خر خوان ها هستند. و انگار نه انگار كه وقتي هم براي اينجور كارها داشته باشن. اما براي كارناوال، خودشونو حسابي ول مي كنند. يكي دو هفته هست كه براي تهيه لباس و اينها حسابي مشغول بودن. در واقع تو خونه ما كه يه چندتائي با هم زندگي مي كنيم، خيلي پيشتر از اينها كارناوال شروع شده بود.“
- ” راستي نگفتين اسمتون چيه؟“
- ” آه، معذرت ميخوام....

از كافه بيرون اومده و بسوي يكي از كوچه هاي فرعي ميريم. خونه اش تا مركز شهر زياد دور نيست. شايد يه چند كوچه آنطرف تر.
ـ ” ميدونين، برام خيلي عجيبه كه انگار من شما رو سالهاست كه ميشناسم. بطور معمول با آدمهاي ديگه خيلي دير جوش مي خورم. نه اينكه بدم بياد و يا چيزي. هم وقت نمي كنم و هم فكر مي كنم كه آشنا شدن چيزي نيست كه آدم همينطوري بخواد سرخود دست به كاري بزنه.“
ـ ” شايد اين خصوصيت مثل يه ارثيه ناخودآگاه به شما رسيده. آخه ما شماليها وقتي به هم برخورد مي كنيم و در مورد شمالي بودن هم مطمئن مي شيم، انگار سالهاست همديگه رو مي شناسيم. اين همان انگيزه اي هست كه فكر مي كنم روي پدرشما هم تاثير جدي داشته. و شايد شما هم از پدرتون اينو ارث بردين.“
- ” شايد. اما بيشتر از اين، تصور اينكه بهرحال شما با نوشتن و اينها سروكار دارين، در آدم اين احساس رو شكل ميده كه ميشه با شما حرف زد. نميدونم. حتماً نبايد همه كارهاي آدم دليل و اينها داشته باشه. حتي ممكن بود من و شما همديگه رو نمي ديديم و يا اصلاً من هيچگاه عكس شما رو نديده بودم و ...“
- ” گفتين كه در اينجا درس مي خونين. چند وقته كه اينجا هستين؟ البته اگه فضولي محسوب نشه؟“
- ” نه، خواهش مي كنم اين حرفها چيه؟ من يه سال و نيم هست كه اينجا هستم. البته شش هفت ماه اول رو توي يه خوابگاه با يكي از آشنايان دور بودم. بعد از آشنائي با همكلاسي هام، وقتي يكي از هم اتاقي هاي آنها رفت، آنها يه آگهي به تابلو اعلانات زده بودن كه يه جاي خالي دارن. البته اولش با آدم مصاحبه مي كنن. خوب، منو كم و بيش شناخته بودن و من هم بهتر ديدم كه برم پيش اونا. اصرار مادرم هم بي تاثير نبود. آخه جائي كه بودم، اتاق يه پسر جواني بود كه با مادرم يه فاميلي دور داشت. هنوز يه ماهي نشده بود كه احساس كردم رفتارش كم و بيش عوض شده و بيشتر حالت آقا بالا سر رو داشت برام بازي ميكرد. اون اوايل دوست دختر داشت و مشكل زيادي پيش نمي اومد. اما دوست دخترش به اقامتم در آنجا معترض بود و اونم نميخواست و يا ترجيح ميداد كه منو بيرون نكنه. بهرحال بعدها بين اونا شكر آب شد و اون هم فكر ميكرد انگاري داره به من علاقه مند ميشه.“
همين طور كه داشتم بهش گوش ميدادم، فكر كردم كه قرار گرفتن پنبه و آتش در كنار هم ميتونه آبستن حوادث زيادي باشه.
ـ ” اون اوايل من بيشتر وقت ها ميرفتم پيش پدرم و آخرهفته ها عموماً با دوست پسرم بودم. البته اين فاميل ما ميدونست كه من دوست پسر دارم. اما با خودش فكر ميكرد كه بهرحال من و اون ادامه نخواهيم داد.“
ـ ” راستش، اين قضيه هميشه در ذهنم بوده كه هر فردي خود يه داستان كاملي است. و بطور كلي زندگي داستان شيريني است كه در شكل و شمايل متفاوت بروز ميكنه. اما از حق نگذريم كه من سخت جذب صحبت هاي شما شده ام. اگه مجاز باشم، بايد بگم كه زيبائي خيره كننده شما طبعاً ميتونه آن فاميل تون رو سخت تحت تاثير قرار بده و يا هر دختر ديگه اي رو كه باهاش دوست بوده به حسادت وادار كنه. ...“
- ” البته اينو بگم كه اين آشناي ما يه هفت هشت سالي هم از من بزرگتره. و علاوه بر اينكه براي خودش دوست دختر داره، خونواده اش از ايران براش يكي رو در نظر گرفته اند. راستش چنين تيپ افرادي باعث ميشن كه دچار آلرژي بشم. اوايل و با بودن دوست دخترش، مشكل آنچناني نداشتيم. دوستش هم آلماني بود و زياد پاپيچ نمي شد. هرچند من بهرحال تو اين فكر بودم كه براي خود يه جائي پيدا كنم. جالب هست كه براتون نظر پدرم رو بگم. البته بهتون بگم كه پدر و مادرم يه چندسالي هست كه از هم جدا شده اند و در شهرهاي مختلف زندگي مي كنند. مادرم با يه برادر و خواهرم در يه شهر و پدرم در شهري ديگه. پدرم در اين فاصله با يه خانم لهستاني آشنا شده و حالا با هم زندگي مي كنند. مادرم البته بيشتر خودشو درگير نگهداري بچه ها كرده. داشتم اينو مي گفتم كه پدرم ميگفت: خوب دختر از اين صحنه ها در زندگي ات خيلي كم گير مياد. تجربه خوبي برات خواهد بود كه بتوني در حين زندگي با يه مرد در يه اتاق، آزادي و استقلالت رو حفظ كني. ضمناً براي هيچ حالتي، هيچ خواسته اي در خودتو سركوفت نزن....“
حرفش رو قطع مي كنم.
- ” من فكر مي كنم منظور پدرت اين بوده كه خودتو در ترس احتمال تمايل به رابطه جنسي و يا مورد تقاضا واقع شدن محدود نكني. اينطور نيست؟“
- ” آخ، پدرم مرد خارق العاده اي هست. نميدوني دوستي اش با دوست پسر كلمبيائي ام چيز عجيبي بود. دوست پسرم هميشه ميگفت: اين پدر تو يه مرد جواني هست كه بي دليل سنش رفته بالا.“
- ” چه تصوير جالبي! خوب پس واسه همين از خونه فاميلت بيرون اومدي؟“
- ” البته طرف خودبخود در موضعي قرار گرفته بود كه انگار كم و كسري سيستم تربيتي پدر و مادرم رو ميخواد ترميم كنه. دير و زود اومدن من و يا احياناً اگه يه همكلاسي ام به من زنگ ميزد، اون در مورد طرف سوال ميكرد و ... خلاصه سر اين موضوعات چند بار حرفمون شد. اما زياد پيش نرفتيم. از طرف ديگه اون خجالت مي كشيد كه مبادا وضعيتي پيش بياد كه پدر و مادرش از رفتارش با من با خبر بشن.“
- ” راستي نگفتي كه خونه ات بالاخره كجاست؟“
- ” اي واي، ما اصلاً كجا هستيم؟“ نگاهي به اينطرف و آنطرف كرده و ... ” آها از اينطرف بايد بريم. من اينقدر پرچونه گي كردم كه يادم رفت كجا هستم. ميدونم كه پدرم خيلي خوشحال ميشه وقتي از حادثه آشنائي ام با تو باهاش صحبت كنم.“ براي اولين بار منو ” تو “ خطاب كرد. برام جالب بود كه اين دختر با اين سن و سال چه آرامشي داره كه به اين راحتي با يه فرد غريبه آشنا ميشه.
جلوي در خونه اش هستيم. از جيبش خودكاري در آورده و دنبال چيزي توي جيبش ميگشت.
- ” شما يه تكه كاغذ نداري؟ ميخوام شماره تلفنم رو براتون بنويسم. البته فردا در اولين فرصت يه ميل براتون خواهم نوشت. من فكر ميكنم كه بعدها ميتونيم چه ديدار حضوري و يا از طريق نت با هم تماس بگيريم. مي بخشي كه سرتو درد آوردم. ولي آشنائي با شما برام خيلي جالب بود.
شماره تلفنش رو ميگيرم و با هم دست داده و خداحافظي مي كنيم.
مسير حركتم به سوي ماشينم، آنقدر عجيب و غريب پيش رفت كه خودم هم نفهميدم بالاخره چه وقت به ماشينم رسيده ام. حضور رويا در كنارم همچون صاعقه اي بود كه با همان سرعتي كه آمد، همانگونه نيز محو شد.
ماشينم را در كنار مجتمع مسكوني ام پارك كرده و به خونه ام بر ميگردم.
ناتمام....

يك تبصره: راستش ميخواستم اين نوشته رو به گونه اي ديگه ادامه بدم. مثلاً بنويسم:
... سيگاري برداشته و پس از خاموش كردن تلوزيون، به بالكن خانه ام ميروم. سكوت كاملي همه جا را فرا گرفته. صداي سرفه اي بسيار عميق و دنباله دار از محوطه پارك محله مان به گوش ميرسد. انگار يكي در حال بالا آوردن همه موادي است كه امروز دانسته و ندانسته به معده اش سپرده. هيچ كس نيست تا پشتش رو ماليده و يا آبي به صورتش بزند.
با خودم فكر ميكنم، اگه امشب به كارناوال ميرفتم، آيا اين امكان نبود كه با ” رويا “ برخورد كرده و باهاش آشنا بشم؟....

اما، در عين حال اين موضوع كماكان منو غلغلك ميده كه هرچه بيشتر با زندگي خصوصي ” رويا “ آشنا بشم. زندگي اين دختر آنقدر جالب هست و نگاهش آنچنان نافذ كه من مانند مجسمه اي صامت، تماماً گوش شده و يا بهتره بگم: ميخكوب و مسحور او شده و او همچون شهرزاد قصه گو در تلاش براي بقا در ذهن و روحم هربار صفحه اي از حكاياتش را برايم رقم ميزنه. نوشيدن سحر و جادوي اون، مجالي بهم نميده تا بخوام كه از اين نوشته فاصله بگيرم.
پس تنها چاره اي كه برايم مانده، اين است كه خودم رو به دست ” روياي “ عزيزم سپرده و بگذارم او خودش را در من بگشايد.





آرشيو:

This page is powered by Blogger, the easy way to update your web site.
بازگشت به بالاي صفحه